روز 37 برنامه 9 صبح از چادرهايمان بيرون آمديم، باز هم وضعيت هوا متغير، گاهي خوب بود و گاهي خراب. اين بي ثباتي وضعيت هوا، امكان مناسبي را براي امداد هوايي فراهم نمي کرد و عملا آن را دچار مشكل كرده بود. از شب قبل كاظم با ميرغني در مورد امداد هوايي صحبت كرده بود و قرار شده بود اول وقت تلاشي براي پرواز هليكوپتر داشته باشند. اما با توجه به وضعيت هوا هيچ خلباني حاضر به انجام اين ريسك نمي شد كه تا آن ارتفاع را براي جستجوي سامان پرواز كند.
با استراحتي كه در كمپ 3 داشتيم مي توانستيم با سرعت بيشتري حركت كنيم. تنها چيزي كه حركتمان را كند مي كرد بيرون آوردن طنابها از زير برف و يخ بود. پشت سر يكديگر، كارگاه به كارگاه پايين مي آمديم. به اميد رسيدن به كمپ 1 بوديم. چند بار صداي هليكوپتر را شنيدم، خوشحال بودم و پيش خودم تصور مي كردم كه سامان را پيدا كرده اند و به پايين بر مي گردانند. با توجه به مهارت خلبانهاي پاكستاني فكر مي كردم بعيد نباشد كه اين كار را انجام دهند. اما خيالي بيش نبود و بايد واقعيت را مي پذيرفتم كه در آن ارتفاع عمليات هوايي غيرممكن است .
با احتياط پايين مي آمدم كه مشكلي براي خودم و همراهانم بوجود نياورم، با فاصله زياد از افرادي كه عقب ترحركت مي كردند و نيز آنها كه جلوتر بودند به كمپ دو رسيدم. اتفاقي افتاده بود و يکي از چادرهاي کمپ 2 را باد برده بود. با وجود اينكه پيش از رفتن، افراد چادرها را به خوبي مهار كرده بودند اما به دليل شرايط شديدا متغير هوا كه دائم گرم و سرد مي شد، ظاهرا يخ اطراف ميخها ذوب شده و بندهاي حمايت آزاد شده بود و طوفاني كه در طي دو روز گذشته در منطقه بود چادر ما را از جا كنده و به زير ديواره پرتاب كرده بود. در يكي از چادرها كه سالم مانده بود استراحت كوتاهي داشتيم و ساعت 4 براي پايين آمدن آماده شديم، بارش شروع شده بود اما به شدت روزهاي گذشته نبود. طناب ها همچنان به زير انبوهي از برف و يخ فرو رفته بودند. سهند ساعتي تلاش کرد تا طنابها را از زير يخ بيرون بياورد که بي نتيجه ماند و عملا زمان را از دست داده بوديم. تصميم گرفتيم شب را در يك چادر به صبح برسانيم. يک چادر باقي مانده را دوباره برپا کرديم و هر پنج نفر به داخل آن رفتيم ولي هيچ وسيله اي براي تهيه غذا و آب نداشتيم.










تنها چند الكل جامد داشتيم كه نمي توانستيم آنها را در چادر روشن كنيم. كليه ظروف، گاز و مواد غذايي را براي برگشتمان در چادري انبار كرده بوديم كه آنرا باد برده بود. به سختي و با تحمل بوي بد الكل جامد، سهند توانست دو بطري كوچك آب تهيه كند كه قرار بود جيره بندي شود. شب را با برقراري ارتباط با بيس‌كمپ و تهران و مرور كارهايي كه بايد انجام مي داديم و صحبت از مشكلات صعود، بررسي وضعيت سامان و ... گذرانديم. جا خيلي كم بود ونمي توانستيم به راحتي جابجا شويم. حجم وسايل همراهمان زياد و كيسه خواب ها نيز بزرگ بودند، بنابراين مجبور شديم كيسه خوابها را فقط رويمان بياندازيم تا جاي بيشتري براي همه باشد. نصفه شب از بوي بد و نامطبوع بدنهايمان و تشنگي و گرسنگي از خواب بيدار شدم. تنها چيزي كه براي خوردن داشتم شكلاتي بود كه از تنقلات قله برايم باقي مانده بود اما ديگر تمايلي براي خوردن شيريني نداشتم چون حالم بد مي شد، ترجيح دادم گرسنه بمانم، مدتي نشستم. در اين حين حسين چند بار بلند شد و پرسيد كه چرا بيدارم





30/4/87
سي وهشتمين روز برنامه، صبح ساعت 9 با بدنهايي به مراتب خسته تر از روز قبل حركت كرديم. چيزي براي صبحانه بجز شكلات نداشتيم. يك ساعت طول كشيد تا كاظم و حسين طنابهايي را كه نزديك كمپ 2 بود را از يخ بيرون بياورند. با كوله هاي سنگين كه وسايل كمپ 2 ،3 ،4 بود بايد به كمپ يك بازمي گشتيم، كوله كاظم بالاي 25 كيلو وزن داشت. بين مسير هم وسايلي داشتيم كه بايد برمي داشتيم. وضعيت سخت وخطرناكي بود، از ديواره پايين آمديم. برف به شدت مي باريد. هيچ جايي را نمي توانستيم ببينيم. مسير سخت تر وخطرناك تر مي شد. توقفهاي طولاني براي درآوردن طنابها باعث مي شد تا سرما بيشتر به ما نفوذ كند، دائم با دستهايم بازي مي كردم تا سردم نشود اما در موقع فرود مجبور بودم بدون دستكش كار كنم. با دستكش دو انگشتي نمي توانستم با كاربين و يومار كار كنم، در ضمن بايد عجله مي كردم تا نفرات بعدي منتظر نمانند. به زير ديواره كه رسيديم همان چادر را ديديم كه باد برده بود. كاظم و من تلاش كرديم آنرا از طنابهايي كه به آن گير كرده بود جدا كنيم اما به خاطر وزن زياد چادر و در دسترس نبودنش مجبور شديم بندهايش را پاره كنيم. چادر به ته دره پرت شد و از مسير فرود ما خارج شد. اولين بار بود كه يك چنين چادر خوبي داشتيم اما جان افراد در آن موقعيت حساس واجب تر بود و ما چاره اي نداشتيم جز اينكه چادر را از سر راهمان برداريم.
مدت زمان زيادي طول كشيد تا به تراورسها برسيم. افراد مرتب جايشان را عوض مي كردند تا به نوبت طناب را از زير برف و يخ در بياورند، اين كار مي بايست با احتياط انجام مي گرفت تا طناب پاره نشود، به تراورس دوم رسيديم. ريزش دائم بهمن، لرزه به تن ما انداخته بود. در حال گذر از تراورس دوم بوديم، درست همانجاييكه موقع صعود از آن نقطه به سر من و سامان سنگ ريخته مي شد. سنگي با سرعت زياد و با صدايي مهيب از كنارم رد شد. سرم را كه بالا آوردم ديدم باراني از سنگ به سر ما فرو مي ريزد. فرياد زدم كه سنگ مي ريزد، كاظم و حسين به سرعت نشستند و در خودشان مچاله شدند،من هم به تبعيت از آنها همين كار را انجام دادم. اما واقعا اميدي براي زنده ماندن نداشتم. سهند كه جلوتر از ما بود و شاهد اين صحنه بود فكر مي كرد با بدنهاي تكه تكه شده ما مواجه خواهد شد. بعد از چند ثانيه خيلي آرام سرم را بالا آوردم، ناله حسين را شنيدم. ضربان قلبم انگار به دويست رسيده بود. فكر كردم سنگي به حسين اصابت كرده و با صحنه دلخراشي روبرو خواهم شد. ريزش سنگ تمام شده بود و متوجه شدم كه سنگ كوچكي به كتف حسين برخورد كرده است. خوشبختانه مشكل چنداني براي حسين بوجود نيامده بود. سهند و احسان كه مشغول درآوردن طنابها از زير يخ و برف بودند به سرعتشان افزودند تا از اين قسمت سريع تر عبور كنيم، اين تراورس را نيز طي كرديم. به جاي نسبتا امني رسيديم اما همچنان برف مي باريد وهوا نسبتا سرد بود. براي كاظم ناراحت بودم چون علاوه بر كوله سنگين خودش مقداري از بارهاي كريس وارنر را كه در مسير جا گذاشته بود نيز حمل مي كرد تا به پايين برساند. سه تخته چادر و كلي طناب را به صندليش وصل كرده و بين دو پايش انداخته بود و به سختي مي توانست حركت كند. بچه هاي ديگر هم وضعيتي بهتر از كاظم نداشتند .
در مه شديد دائم به بالا نگاه مي كردم و منتظر معجزه ايي بودم. دوست داشتم سامان را در حال پايين آمدن ببينم اما جز سپيدي چيز ديگري پيدا نبود. هر از گاهي بغض مي كردم اما نمي خواستم تسليم شوم. مي خواستم همچنان منتظر سامان باشم هر چند كه در دلم اميدي نداشتم. گاهي آرزو مي كردم سامان به كمپ 4 رسيده باشد. هر وقت صداي بي سيم را مي شنيدم منتظر شنيدن صداي شاد بچه ها مي شدم كه خبري از حضور سامان در كمپ 4 را به ما بدهند .
به جزيره سنگي وسط يخچال رسيديم. حسين پايين رفته بود و بقيه در حال استراحت در آنجا بودند. سهند مشغول فيلم برداري بود. نيم ساعت در آنجا نشستم تا نوبت من شد تا پايين بروم. هوا بهتر شده بود و مي توانستم پايين را ببينم. به ديواره رسيدم، احسان آنجا منتظر من بود تا برسم . در ابتداي مسير يعني بالاي كمپ 1 افرادي ديده مي شدند كه آنها را نمي شناختم. يومار را به طناب انداختم و مشغول پايين رفتن شدم. بسيار بد قلق بود و سرعتم را كم كرده بود. چند بار به بالا نگاه كردم و از نانگاپاربات خداحافظي كردم. از اينكه سامان با ما نبود احساس تنهايي مي كردم. اي كاش تصميم ديگري مي گرفت. به كاظم رسيدم و ديدم خيره به بالا نگاه مي كند. دوست داشتم به او بگويم من هم همان احساس را دارم تا احساس تنهايي نكند. اما كاظم نياز به تنهايي داشت و من هم تصميم گرفتم مزاحم تنهايي اش نباشم. فقط پرسيدم كه مي خواهد از سامان خداحافظي كند و او پاسخي نداد. گويي اصلا صداي مرا نشنيده بود. اما در چشمانش رضايتي پيدا بود و آن حاكي از سالم رسيدن بقيه افراد گروه بود. كاظم مي خواست در تنهايي خودش به مساله دردناكي كه رخ داده بود بيانديشد و براي او كه انسان سختي بود چنين چيزي قابل درك بود. از طنابهايي كه كريس وارنر كشيده بود رد شدم. چهره منطقه با آن چيزي كه ما در آخرين دفعه شاهدش بوديم فرق كرده بود. منطقه پر ازشكافهاي عميقي بود كه در آخرين بار از آنها عبور كرده بوديم و حالا انگار به غارهاي عميقي تبديل شده بودند. با احتياط از شكافها رد شدم تا درد ديگري به درد هايي كه افراد متحمل مي شدند افزوده نشود. به "بروس نورمند" رسيدم. او را نمي شناختم. جوياي حال من شد و من فقط پاسخ دادم كه دوست ما آن بالا مانده است و چشمانم پر از اشك شد. او گفت مي داند و مرا به حال خودم گذاشت. به حسين رسيدم كرامپون هايش را باز كرده بود و نمي توانست به خوبي راه برود. بعد از اينكه ليز خورد دوباره كرامپونهايش را پوشيد. به كمپ 1 رسيديم. ميرغني را ديدم كه به طرف ما مي آيد. چند بار به او گفتم بالا نيايد اما او نپذيرفت. بالا آمده بود كه به ما شربت بدهد. به من رسيد. صعود قله را تبريك گفت و از بابت سامان ابراز تاسف كرد و من فقط اشك ريختم پشت سر او گاشكار بالا آمد. به كمپ كه رسيدم چند باربر را ديدم كه در كمپ نشسته و منتظر خبر بودند. بعد از اينكه همه در كمپ 1 مستقر شديم پچ پچ باربرها شروع شد، به نظر مي آمد آنها براي جستجو و امداد آمده اند .


كاظم با ديدن سر و وضع آنها برافروخته شده بود، از نظر او آنها بيشتر شبيه به كارگران مزرعه بودند تا به باربرهايي که بخواهند به کسي امداد برسانند. کاظم به گوشه اي رفت و هق هقي سرداد و بغضي كه سه روز از ما مخفي كرده بود تركيد. 10 دقيقه با صداي بلند گريه مي كرد، ما شرايطي بهتر از او نداشتيم فقط او توانسته بود در اين زمان احساساتش را بروز دهد. گاشكار براي ما سوپ درست كرد، به سختي مي توانستم حتي آن سوپ آبكي را بخورم درصورتيكه به شدت گرسنه ام بود. دوست داشتم آن شب را دركمپ 1 بگذرانم اما بايد به پايين برمي گشتيم. قبل از رفتن به پايين يك جلسه گذاشتيم تا وضعيت اين كارگران را مشخص كنيم، كاظم موافق آنها نبود. نظرش بر اين بود كه آنها نمي توانند امداد انجام دهند. عقيده داشت آنها فقط براي پول به آنجا آمده اند و نيز اين مسير براي آنها با اين شرايط ، بسيار خطرناك است و حتما جانشان را از دست خواهند داد. همه با هم اتفاق نظر داشتيم كه اين عمليات بايد متوقف شود و آنها به خانه هايشان بازگردند. بروس نورمند كه تا آن لحظه ساكت بود بعد از اينكه ما نظرمان را مطرح كرديم اعلام كرد با اين موضوع كاملا موافق است. معتقد بود كه از دست آنها كاري برنمي آيد و گفت نظرش از اول همين بوده اما صبر كرده تا از نظر ما مطلع شود و از سهند خواست صحبتهايش را ضبط كند. كاظم با ميرغني صحبت كرد و بعد ولوله اي به پا شد. باربرها موافق نبودند ولي ميرغني توانست آنها را متقاعد كند كه آن شب را به پايين بازگردند و در بيس‌كمپ در اين مورد صحبت كنند. به اين ترتيب آنها شروع به جمع كردن بارهاشدند و پس از دو ساعت و نيم به طرف بيس‌كمپ راهي شديم. من و كاظم زودتر ازهمه به راه افتاديم اما نمي دانم به چه دليل كاظم با آن سرعت زياد به سمت بيس‌كمپ حركت مي كرد. با وجود خستگي زياد، كفش سه پوش و پاي تاول زده بدون هيچ استراحتي به پايين مي رفتم. در بين راه، سه تن از باربرها كه نزديك من حركت مي كردند درباره مسير مي پرسيدند و از من مي خواستند تا محل كمپ دو را به آنها نشان بدهم. از تصميمي كه گرفته شده بود خوشحال بودم. در بين راه چند بار ايستادم و به كوه نگاه كردم؛ به جايي كه هنوز سامان در آنجا حضور داشت.
وقتي به بيس‌كمپ رسيدم هوا تاريك شده بود، به سمت چادر غذا خوري رفتم، محمد با ديدن من چنان خوشحال بود كه نمي دانست چه بگويد بقيه نفرات از جمله منان كه در چادر نشسته بود همان احساس را داشت. براي گرفتن چاي به آشپزخانه رفتم، آرمان با ديدنم از جايش بلند شد و دستش را به سوي آسمان بلند كرد و براي سالم بازگشتن ما از خدا شكرگذاري كرد. به من تبريك گفت و به خاطر سامان ابراز تاسف كرد، از خداوند درخواست مي كرد تا سامان را زنده به بيس‌كمپ بازگرداند. بقيه افراد هم وارد شدند. صحنه برخورد محمد با گروه، ديدني و هيجان انگيز بود. تمام اين روزها و شبها را با استرس فراوان پشت سر گذاشته بود و حالا از ديدن دوباره دوستانش چنان به وجد آمده بود كه كاملا از رفتارش پيدا بود. دوست داشت تا جاييكه در توان دارد به افراد كمك كند، گويي دوباره پس از مدتها احساس امنيت خاطر مي كرد. به چادرم رفتم تا لباسهايي را كه از بوي نامطبوعشان شب گذشته خواب به چشمانم نرفته بود عوض كنم. صورتم چنان ورم داشت ودردناك بود كه جرأت شستن آن را نداشتم. با دستمال مرطوبي شروع به پاك كردن صورتم كردم. حالا احساس بهتري داشتم.










باران دوباره شروع شده بود، به چادر غذا خوري رفتم، فضاي غم انگيزي حكمفرما بود. همگي آرام و اندوهناك نشسته بودند. منتظر آماده شدن غذا بوديم تا با خوردنش جاني تازه كرده و تجديد قوا كنيم. از دست سامان دلگير بودم! كاري را كه انجام داده بود برايم قابل درك نبود، اگر به پايين باز گشته بود اكنون در جمع ما حضور داشت. به اين اعتقاد دارم كه هر كسي حق دارد براي زندگي خود تصميم بگيرد اما گاه براي انجام بعضي تصميم ها مي بايست بهاي سنگيني را بپردازي. نمي دانم، شايد اگر من هم در موقعيت او قرار داشتم چنين تصميمي مي گرفتم.

بعد از خوردن شام ، بروس نورمند به چادرش رفت و ما مدتي را در سكوت گذرانديم اما بعد انگار كه پس از مدتي طولاني تازه همديگر را ديده ايم با يكديگر مشغول صحبت شديم، تا ساعت 3 صبح بيدار مانديم. اصلا دوست نداشتم بخوابم؛ در آن شرايط از تنهايي گريزان بودم و در كنار بچه ها احساس آرامش مي كردم. در نهايت خستگي بر من چيره شد اما همچنان در كيسه خوابم بيدار بودم. احساس مي كردم پس از يك هفته به جايي آرام و بي دغدغه رسيده ام.





31/4/87
روز سي و نهم با صداي برخورد باران به چادر، از خواب سبك صبحگاهي بيدار شدم، صبح خيلي زود بود. حتي آرمان هم بيدار نشده و هنوز در خواب بود. ديگر از صداي الاغي كه هر روز صبح برايمان مي خواند خبري نبود، تنها سكوت بود و باز هم سكوت. تصميم داشتيم روز بعد از رسيدن به بيس‌كمپ را جشن بگيريم اما حالا همه خاموش و دلتنگ بودند. اطمينان داشتم بقيه افراد هم بيدارند اما حس و حال بيرون آمدن از چادر را ندارند. فضاي غمگيني بود. درست ازهمين روز تلفنها شروع شد. تلفنهايي از جانب خانواده سامان که بسيار بر آشفته بودند . تعدادي از دوستان و دبير باشگاه آقاي بهرامي و آقاي بابازاده با تماسهايشان سعي در دلداري ما داشتند و ما را از اخبار و ماجراهايي كه در تهران مي گذشت، مطلع مي كردند .يكي از بستگان سامان طي تماسي به كاظم گفت، اگر سامان را بازنگردانيم حاضر است تمام داراييش را خرج كند تا به بدترين شكل ممكن با او برخورد كند و او را به خاك سياه بنشاند. كاظم با بغض جواب مي داد. من از اين شيوه برخورد آنها به شدت دلگير و عصباني بودم. سهند سعي در آرام كردن من داشت و مي گفت سامان دوست همه ماست.
از صبح تلفن روشن بود، تلفن كريس وارنر هم همراه ما بود. براي پيگيري موقعيت پيش آمده ، دائم با افراد و مكانهاي مختلف، سفارتخانه، وزارتخانه و ... تماس مي گرفتيم. سهند و كاظم مرتب با ATP تماس مي گرفتند و باربران خوب و هليكوپتر درخواست مي كردند. سفارتخانه ايران در پاكستان سعي داشت به ما كمك كند اما شرايط هوا اصلا مساعد نبود فقط شبها هوا كمي بهتر مي شد. گاه عده اي تماس مي گرفتند و زماني كه از بهبود وضعيت هوا در شب مطلع مي شدند، انتظار داشتند تا همان لحظه با بيدار كردن خلبان كار امداد را شروع كنيم! جاي تعجب داشت كه برخي اين چنين با موضوع برخورد مي کردند!
پس از درگيريهاي بسيار با باربرهايي که از امداد مرخصشان کرده بوديم و همين طور بند نيامدن باران، بروس نورمند تصميم گرفت به پايين برگردد و اعتقاد داشت كه امداد فايده اي ندارد اما اعلام كرد چنانچه به كمك او احتياج شد، مي توانيم او را مطلع سازيم. از طرفي خود بروس نورمند نيز درگير ماجرايي شبيه به ما بود و حضورش در كنار افراد تيم خودش که يکي را از دست داده بودند ضروري بود. به اين ترتيب بروس با چند نفر از باربرها، با وجود بارش شديد باران ، به پايين بازگشت.


1/5/87
روز چهلم برنامه صبح دلگيري را شروع كرديم. باران سيل آسايي مي باريد وهوا به شدت سرد بود. صداي اجاق آرمان نويد بيدار شدن آنها را مي داد و يك ليوان چاي كه مي توانست گلوي بغض كرده مرا التيامي بخشد. زيپ چادر را باز كردم تا نگاهي به مسير بياندازم اما در مه غليظي فرو رفته بود. سامان در آن بالا .... جايش در جمع ما بسيار خالي بود تا با خنده هاي بلند و لهجه شيرينش ما را شاد كند. سهند با شهرام عموي سامان تلفني صحبت مي كرد. شهرام خبر هوا را از سهند مي گرفت و سهند با صدايي گرفته پاسخ داد كه هوا گرفته و خراب است. سهند مي گفت همگي تلاش مي كنيم تا بتوانيم هليكوپتري به منطقه بفرستيم. كاظم با قيافه اي عبوس از چادرش بيرون آمد. به چادر آرمان رفتم و چاي خوردم. حضور شخص غريبه اي نظرم را جلب كرد. از آرمان پرسيدم كه او كيست. آرمان پاسخ داد او پليس است و آمده تا گزارش تهيه كند .ما تمام تلاشمان را انجام مي داديم؛ تا اين حد كه كاظم و ساير افراد آماده بودند تا به محض مساعد شدن هوا با هليكوپتر به بالا بروند و خودشان عمليات جستجو را به عهده بگيرند .هر روز صبح باز تماس با سفارت و درخواستهاي مكرر شروع مي شد. چند بار از سفارت با ما تماس گرفتند كه به كساني كه به سفارت زنگ مي زنند تذكر بدهيم و به اين موضوع اعتراض داشتند كه از صبح تا شب با سفارت در مورد امداد تماس گرفته مي شود. اما ما نمي توانستيم چنين كاري را انجام دهيم و گاه از مسائلي كه در تهران مي گذشت نيز خبرهاي بدي مي آمد و براي ما بسيار مايوس كننده بود با خودم فكر مي كردم كه اي كاش سامان ما را در اين سفر همراهي نمي كرد و بهتر بود در صحبتهاي يكي از دوستان سامان كه برنامه هاي زيادي را با او همراهي كرده بود و به تک رويهاي او در مواقع حساس اشاره مي کرد بيشتر تامل مي كردم! اما اين اي كاشها هيچ سودي نداشت. به چادرم رفتم و براي رهايي از اين اي كاش ها مشغول مرتب كردن وسايلم شدم .


2/5/87
روز چهل ويكم برنامه به همين ترتيب مي گذشت به ياد روز قبل بودم كه بعد از ناهار در چادر نشسته بوديم كه آرمان به چادر آمد و از ما خواست تا همانجا بمانيم. مرسوم بود كه آشپزها بعد از هر صعود، براي اعضاي تيم صعود كننده كيكي درست كنند و كادوهايي را به آنها هديه كنند تا به اين وسيله صعودشان را به آنها تبريك بگويند. آنها تصميم گرفته بودند براي ما نيز چنين مراسمي ترتيب دهند. به آقايان كلاه هاي پاكستاني و براي من يك گردنبند صنايع دستي خودشان را هديه كردند، از آنها تشكر كرديم و ادب حكم مي كرد تا كيكي را كه آماده كرده بودند صرف كنيم و به رسم يادبود با آنها عكس دسته جمعي بياندازيم. بعد از آن مراسم كوچك و دوستانه به چادرم رفتم و ديگر حتي براي خوردن شام هم بيرون نيامدم.















3/5/87
روز چهل و دوم برنامه هوا كمي بهتر بود و فقط روي قله ابرها پيدا بودند. به مسير نگاه كردم؛ جايي كه مدت 30 روز براي پيمودنش تلاش ميكرديم. امروز تولد حسين ابوالحسني بود. براي اينكه بعد از اين روزهاي طاقت فرسا و غم آلود لبخندي برروي لب هاي افراد نقش ببندد، تصميم گرفتم مراسم كوچكي برايش تدارك ببينم. به چادر آرمان رفتم و به او گفتم كه امروز روز تولد حسين است و درخواست كردم تا غذاي متفاوتي طبخ كند. بعد در بيس‌كمپ مشغول به جستجو و چيدن گلهاي رنگارنگ و زيبا شدم تا بتوانم دسته گلي براي او تهيه كنم. به چادرش رفتم اما هنوز خواب بود. دسته گل را به صورتش زدم و تولدش را تبريك گفتم، از خوشحالي حسين احساس خوبي پيدا كردم. گاشكار و نصير مشغول تهيه يك كادو براي او بودند و آرمان هم مشغول تهيه كيكي براي تولد حسين.




كاظم از صبح مشغول كنده كاري اسم سامان بر روي يك سيني بود تا بتواند آن را براي مراسمي كه مي خواستيم به يادبود سامان تدارك ببينيم، آماده كند. كريس وارنر قبل از رفتنش براي سامان سنگ چيني درست كرده بود كه به آن "مموري" مي گفتند و اينكار در آن مناطق مرسوم بود. ظهر هوا دوباره خراب شد و ما مجبور شديم وسايلي را كه جلوي آفتاب پهن كرده بوديم جمع كنيم و در چادرها قرار دهيم. عصر هوا بهتر شد و ما به سمت مموري حركت كرديم تا مراسمي را كه شايسته يك كوهنورد هيماليا نورد بود برگزار كنيم. به محل مموري رسيديم. هر كسي مشغول به جمع آوري و درست كردن دست گلي شد و كاظم هم سيني را در جاي خودش قرار داد. گاشكار مشغول خواندن قرآن شد و بعد سهند شعري از احمد شاملو خواند، كه تقريبا همه گريه كرديم، دو ساعت در آنجا بوديم و بعد به بيس‌كمپ برگشتيم تا بقيه لوازم را جمع كنيم.
ديگر تحمل چادرم را نداشتم بنابراين كاملا آن را جمع كردم. كاظم از ما و تمامي اعضاي اكسپديشن و ميرغني، حتي كادر آشپزخانه خواست تا به محل چادر سامان برويم تا در حضور همه ، چادر سامان را جمع كند. مدتي طول كشيد تا تمام وسايل سامان را جمع كرديم.
تا تاريك شدن هوا كار جمع آوري وسايل به پايان رسيد. قرار بر اين شد تا من و كاظم صبح زود به سمت چيلاس حركت كنيم. مسيري را كه 3 روزه بالا آمديم بايد به پايين برمي گشتيم تا به اداره پليس برويم وگواهي فوت بگيريم. از امروز با وجود تمام مخالفتها و تهديد هاي مداوم و علي رغم ميل باطني خودمان، برنامه امداد تعطيل شد. ديگر مخالفتي نبود و در تهران در جلسه اي با حضور خانواده سامان ختم امداد اعلام شده بود به واقع ماندن در آنجا ديگر فايد ه اي نداشت. يك هفته گذشته بود ودر طي اين يك هفته بطور مداوم برف باريده بود. فقط روز آخر هوا خوب شده بود كه ديگر فايده اي نداشت. باور اينكه ديگر اين تلاشها فايده اي ندارند براي همه ما سخت بود. با او مدتي همراه بوديم ، در شرايط سخت در كنار هم بوديم و تحمل جاي خاليش بي نهايت برايمان دشوار بود. سامان براي تك تك افراد تيم شخصيت با ارزشي بود هر چند كه او كم حرف و ساكت بود و تمايل داشت بيشتر وقتش را با کيپور كه يك دستگاه موتور برق بود يا به عكاسي بگذراند. شب را در چادري گذراندم كه سامان در آنجا وسايل برقي را شارژ مي كرد. تا صبح خوابم نبرد و به تمام ماجراهايي كه در اين مدت بر ما گذشته بود فكر مي كردم؛ به شادي ها و خنده ها، به روزهاي سخت وخطرناك و به سامان.
آسمان صاف بود و تا قله را مي شد ديد. سكوت مطلق بيس‌كمپ و هواي سرد قله و جايگاه خالي سامان فضاي غم انگيزي را ايجاد مي كرد. گويي خيالاتي شده بودم و دائم با سامان صحبت مي كردم. در كنار چادرم نشسته و چمباتمه زده بودم. به دور دستها نگاه مي كردم. نمي توانستم احساساتم را كنترل كنم و اشك مي ريختم و دوست داشتم تمام اين ماجرا ها خواب بوده باشد مخصوصا از دست دادن سامان.




4/5/87
روز چهل و سوم برنامه ساعت 5 صبح همگي بيدار شديم تا وسايل را جمع كنيم. من و كاظم ساعت 6 صبح به راه افتاديم و در كنار مموري سامان ايستاديم، باد پرچم را به طرز زيبايي به رقص وا داشته بود. گلهايي كه روز قبل براي مراسم چيده بوديم همچنان شاداب بودند.
هواي دلپذيري بود و سنگ چين بزرگي را كه كريس وارنر براي او درست كرده بود، ابهت داشت و براستي شايسته يك كوهنورد بود. برايم بسيار جالب بود كه يك شخص امريكايي كه ما به خود اجازه مي دهيم تا برايشان آرزوي نابودي كنيم، اينچنين لطيف و با احساس و سرشار از حس انسان دوستانه بود. او براي سامان احترام ويژه اي قائل بود اما اين مساله برايم غير قابل درك بود كه چطور اطرافيان و نزديكان سامان مي توانستند خواسته ي او را به اين شكل ناشايست تخريب كنند و او را تا مرز بي حرمتي بكشانند.
هنگام پايين رفتن باربران زيادي ديديم كه به طرف بالا حركت مي كنند تا وسايل را براي پايين آوردن جمع كنند. هوا لحظه اي خوب بود و لحظه اي بد. هر چه پايين تر مي رفتيم هوا گرمتر و گرمتر مي شد، راه طولاني و خسته كننده بود. ساعت 5 به ده ديامير رسيديم. در آنجا يك ساعت نشستيم تا ماشين آمد و دوباره ديدن آن مناظر زيبا برايم تكرار شد. از اينكه برنامه تمام شده بود ناراحت بودم. دوست داشتم همانجا بمانم و صعودهاي ديگري به قله داشته باشم. براستي صعود اين كوه زيبا و گاه غم آفرين، لذت زيادي داشت.
به محض رسيدن به چيلاس به اداره پليس مراجعه كرديم، برقها رفته بود. دو ساعت آنجا مانديم تا مراحل اداري كارمان طي شود. ساعت 10 به هتل رسيديم. شام را صرف كرديم و من از شدت خستگي به خواب رفتم.


5/5/87
روز چهل و چهارم برنامه ساعت 6 بيدارشدم و ساعت 12 براي ثبت گواهي فوت به دفترخانه رفتيم. دفترخانه اشكالي تراشيد و مجبور شديم دوباره به اداره پليس برگرديم و اشكال مورد نظر را برطرف كنيم. به هتل برگشتيم. بقيه افراد عصر به چيلاس رسيدند و قرار شد فردا صبح زود به طرف اسلام آباد حركت كنيم. خبرهايي همراه با توهين و تهمتهاي نادرست و مواردي كه صحت نداشتند به گوشمان مي رسيد. از اينكه با چنين رفتارهايي روبرو مي شديم ناراحت و دلگير بوديم. عده ايي ادعا هايي بي پايه كرده بودند كه هزينه هليكوپتر را پرداخت كرده اند كه صحت نداشت و... .




6/5/87
روز چهل و چهارم برنامه در حال بازگشت به اسلام آباد بوديم. سكوت خاصي حكمفرما بود كه ميرغني گفت: " نانگاپاربات"؛ همه برگشتيم و به آن كوه غول پيكر نگاه كرديم. در دل همه ما يك چيز مي گذشت؛ سامان! در بين ما فقط كاظم بود كه لب گشود و چندين بار سامان را صدا زد. از اين همه غمي كه در صداي كاظم بود بغض كردم و برگشتم به جلو نگاه كردم تا كسي اشك هايم را نبيند.
ظهر به بشام رسيديم، گروهاي اكسپديشن زيادي در آنجا حضور داشتند. گروههايي از فرانسه، ايتاليا، كره و جاهاي ديگر. به خاطر سرعت كُندي كه راننده داشت خيلي دير به اسلام آباد رسيديم. ساعت 11:30 شب از ماشين پياده شديم. اشرف امان و كادر شركتش در آنجا بودند. آنها به ما هم تسليت مي گفتند و هم تبريك و تا فردا صبح كه قرار بود به اداره توريسم برويم ما را تنها گذاشتند .


7/5/87
روز چهل و پنجم برنامه صبح در هتل اسلام آباد بوديم. اشرف امان به ديدار ما آمد تا به الپاين كلاب برويم، تا ساعت يك بعدازظهر در آنجا بوديم تا ماجراي گم شدن سامان و بقيه اتفاقات را شرح داده و عكسها و فيلمهاي قله را نيز نشانشان بدهيم. بعد از تائيديه آنها، به سفارت ايران رفتيم تا به خاطر زحماتي كه كشيده بودند از آنها قدرداني كنيم. ماجرا را براي آنها نيز توضيح داديم. با مهمان نوازي خوبي از جانب آنها روبرو شديم و سفير به تمام توضيحات ما گوش داد تا بتواند گزارشي تهيه كند. بعد به رستوران كابلي ها رفتيم و شام و ناهار را با هم صرف كرديم. به هتل بازگشتيم و دوباره تماسها و شنيدن خبرهاي مختلف از تهران شروع شد. قرار بود تا خبرنگاري از تلويزيون پاكستان براي مصاحبه با من به آنجا بيايد. براي آنها صعود يك زن از كشور ايران به يك چنين قله اي بسيار جالب بود. سوالهاي زيادي از من كرد و تقريبا همه آن يك مفهوم داشت ، اينكه در يك كشوري مثل ايراني چطور توانستي چنين حركتي كني و در جواب گفتم زن هاي ايراني فعال هستند تنها مشكلي وجود دارد اين است كه امکانات كافي براي چنين حركت هاي نداريم .


8/5/87
روز چهل و ششم برنامه صبح به ATP رفتيم و با اشرف امان به الپاين كلاب برگشتيم تا گواهي هاي صعودمان را دريافت كنيم.












دوباره به هتل بازگشتيم و هر كدام براي استراحت به اتاق خود مراجعه كرديم. موقع شام با افراد از هتل بيرون رفتيم تا جايي را براي صرف شام پيدا كنيم. من ترجيح دادم در حياط هتل بمانم. كمي در حياط قدم زدم. دلم به شدت گرفته بود. باران هم شروع به باريدن كرد، آنقدر زير باران نشستم كه كاملا خيس شدم نياز داشتم با فرياد گريه كنم بغض داشتم و تلمبار غصه از تمام مسائلي كه برايمان پيش آمده بود هيچ كس در آنجا نبود كه احساس من و ما را در آن شرايط درك كند ، احسان پيشم آمد و در كنارم نشست تا مرا دل داري بدهد اما او هم نمي توانست چون خودش هم منتظر جرقه اي بود براي باريدن ، به هتل برگشتم و خوابيدم .

9/5/87
روز چهل وهفتم برنامه در هتل بوديم و برنامه خاصي نداشتيم. دوست داشتم به خانه بازگردم . حدود ساعت 11 سهند به اتاقم آمد و خبر داد كسي از سفارت آمده و عكس افراد را مي خواهد. به ناچار جايي رفتيم تا عكس فوري بياندازيم. امروز را نيز بدون انجام كار خاصي به شب رسانديم .

10/5/87
روز چهل و هشتم برنامه است و طبق قرارداد امروز بايد اتاقهايمان را تحويل بدهيم و هتل را ترك كنيم. از آنجا كه ديگر پول كافي نداشتيم مجبور شديم درهتل ارزان قيمتي اقامت داشته باشيم. به هتلي نقل مكان كرديم كه اتاقهايش در زير زمين واقع بود. قيمت هر اتاق شبي 25 دلار بود و در هر اتاق مجبور بوديم سه نفره بخوابيم .


11/5/87
روزچهل و نهم برنامه است و آخرين روز اقامت ما در پاكستان ، خبردار شديم اعضاي اكسپديشن برودپيك اراكي ها در هتلي در اسلام آباد هستند. آدرس آنها را گرفتيم و به ديدارشان رفتيم. همگي سر حال بودند. خبر غلطي شايع شده بود که يکي از ايشان در بيمارستان است و در كما بسر مي برد ، سراغ دوست آسيب ديده را گرفتيم و در كمال تعجب در آنجا حضور داشت ، جزء شايعاتي است كه معمولا در اين موقعيتها افراد فرصت طلب انجام ميدهند، تا ساعت 12 پيش آنها بوديم و بعد به شركت ATP رفتيم تا بارهايمان را تحويل بگيريم. به هتل رفتيم، ناهار صرف كرديم و خوابيديم تا فردا عازم تهران شويم.


12/5/87
روز پنجاهم برنامه و بازگشت به ميهن. ساعت 4:30 از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم، و با ماشينهايي كه از طرف شركت آمده بودند به فرودگاه رفتيم. از اسلام آباد به بحرين و در بحرين بعد از 11 ساعت اقامت در سالن ترانزيت در ساعت 11شب به تهران رسيديم. وقتي به سالن فرودگاه امام رسيديم مردي با يك برگه كه رويش نوشته شده بود "كوهنورد" منتظر ما بود. اول ترسيده بودم. فكر كردم آمده اند تا ما را راهي زندان كنند. بعد فهميدم او از طرف آقاي كاويان است. قرار بود ما را به اتاق تشريفات ببرند تا سالن را براي استقبال ما آماده كنند. همه لباسهاي يك شكل پوشيديم. استقبال خوبي از ما شد هر چند جاي دوست عزيزمان سامان خيلي خالي بود.









































نوشتن اين گزارش به پايان رسيد و نزديك به 11 ماه است كه از برگشت ما مي گذرد. در اين مدت اتفاقهاي زيادي رخ داده است، كه در ادامه اين گزارش به شرح وقايعي كه براي ما پيش آمد ، از ما به اتهام قتل به دادگاه امور جنايي شكايت كردند .
روز هايي كه در پاكستان بودم به اين فكر كردم كه بعد از برگشتنم به ايران پيش مادر و خانواده سامان بروم و به خيال خودم نگذارم تنها باشند و به آنها ثابت كنم كه به اندازه آنها براي از دست دادن سامان ناراحت هستم و در كنار آنها باشم، با توجه به اينكه وقتي هم هنوز در پاكستان بودم خبرهايي شنيده بودم كه پدر سامان قبول نكرده اعضاء باشگاه و آقاي بابازاده پيش آنها بروند ولي با اين وجود خودم را در كنار خانواده سامان مي ديدم . شبي كه به ايران برگشتيم از طرز برخورد دوستان وخانواده سامان مشخص بود كه آنها احتياجي به توضيح و هم دردي ما ندارند با پخش بروشور در فرودگاه و زير سوال بردن اعضاء تيم و كم محلي و موضع گرفتنشان ودر كنارش شانتاژ بعضي از وبلاگ ها كه نهايت بي انصافي را كرده بودند جايگاه ما كاملا مشخص شد . يك نمونه از اولين برخوردها اين بود كه وقتي به سالن فرودگاه رسيدم خانمي آستين مرا گرفت و با گريه فرياد ميزد كه با سامان من چه كردي و چرا او را با خودت نياوردي كه اگر مژگان به دادم نرسيده بود معلوم نبود برخورد بعدي چه بود ؟ البته در آن لحظات به اين خانواده محترم حق مي دادم كه بايد ناراحت باشند . و اما چند مدت بعدش پدرام برادر سامان از تك تك نفرات تيم خواست درباره از اولين روز حضورمان در منطقه برايش توضيحاتي بدهيم همه افراد موافقت كردند و هر كدام هر آنچه گذشته بود را برايش توضيح داديم . قدم بعدي گرفتن عكس هاي برنامه چه آنهايي را سامان انداخته و چه آنهايي را كه كل تيم انداخته بودند، بدون هيچ سانسوري كل عكس ها را در اختيارشان قرار داديم كه بعد عكس هايي سلكت شده ايي رادر يك وبلاگ ديديم كه به خيال خودشان مي خواستند ما را تخريب كنند .
در يك جلسه ايي كه كل تيم در آن جمع بودند قرار بر اين شد كه وسايل سامان را طي مراسمي به خانواده اش تحويل بدهيم ، اما پدرام طي تماسي كه با كاظم داشت به اسرار از كاظم خواست در همان لحظه وسايل را تحويل او بدهد و كاظم هم چون دير وقت بود و براي اينكه حرفي توي اين بده بستون ها نباشد در همان زمان آژانسي گرفت و وسايل سامان را براي پدرام فرستاد كه باز هم اين به عنوان بي حرمتي به خانواده سامان تلقي شد و در همه جا بازگو شد . در كنار اين رفتارها افرادي هم كه خصومت هاي خود ساخته از بعضي از افراد تيم داشتند شروع به فحاشي در وبلاگ ها كردند و براي خودشان شده بودند قاضي و دادگاهي مجازي در دنياي مجازي ايجاد كرده بودند و ما را محاكمه مي كردند و ما را فاقد شعور و فرهنگ مي دانستند كه اين افراد جوابي جزء سكوت نداشتند .
در يك دوشنبه اي كه به باشگاه رفته بودم با نامه اي از طرف فدراسيون مواجه شدم كه آقاي همايون نعمتي به تربيت بدني نوشته بودند ، نامه اي بود تكان دهنده كه در بايگاني باشگاه نگه داري مي شود .
چندی بعد بعد در مراسمي كه به مناسبت گرامي داشت سامان عزيز در قروه برگزارشد شركت كرديم به خيال خودم موقعيت مناسبي است تا با خانواده محترم سامان برخورد كنيم و مراتب هم دردي خودم را اعلام كنم . در قروه با برخورد خوب آقاي شهرام نعمتي و چند تن ديگر از دوستان قروه اي قرار گرفتيم ناهار مهمانمان كردند و چند ساعتي را استراحت كرديم، قرار بود ساعت 4 يا 5 مراسم شروع شود با ورود به سالن نگاه هاي آزار دهنده نصيبمان شد پچ پچ ها شروع شد و همه آنها را مي شنيدم ولي كلامي حرف نزدم چند نفري پيشم آمدن تا جوياي ماجرا بشوند . از چند نفر سراغ مادر سامان را گرفتم تا پيشش بروم . خلاصه مادر سامان آمد با احترام پيشش رفتم و ميخواستم ايشان را ببوسم كه مرا كنار زد و به من گفت كوردل كه هستي اميدوارم نا بينا هم بشوي و در ادامه جمله پستي هم نصيبم كرد ، با تشكر كردن از ايشان خواستم كه به بيرون سالن بروم تا بتوانم برخودم تسلط پيدا كنم و جلوي اشكي را كه در حال فرو ريختن بود را بگيرم، اما خانمي به دنبالم آمد آدرس مكاني را از ايشان گرفتم و از او تشكر كردم كه همراهيم كرده اما ايشان مرا تنها نگذاشت ، تا حدودي حدس زدم چه ماجرايي است و پيش خودم فكر كردم نمردم و بادي گاردي هم پيدا كردم !
جلسه شروع شد فيلم هايي از فعاليت هاي سامان نشان دادند تكه هايي هم از برنامه نانگا پاربات نشان دادند. ترتيب برنامه را به خاطر ندارم اما افراد مختلفي صحبت كردند از جمله پدر سامان, عموي سامان و آقاي شعاعي كه به همراه هيئتي به قروه آمده بود تا رسم انسانيت به كوهنوردان بدهند ، انسانيتي كه در آن از دادن يك عدد شلوار به سامان دريغ شده بود! . جلسه با سخنراني افراد مختلف و با زير سوال بردن افراد تيم توسط آنها و در نهايت مادر سامان به پايان رسيد ، افراد مختلفي بودند كه با اين روند رو به جريان مخالف بودند اما حتي جرات صحبت كردن با ما را نداشتند و وقتي از كنار آنها رد مي شديم ابراز همدردي ميكردند و در نهايت با يك چماق از طرف پدر بزرگ عزيز سامان بدرقه شديم ، بعضي از بستگان و دوستان سامان از ما معذرت مي خواستند اما ما توقعي جزء اين مگر مي توانستيم داشته باشيم! بعد از جلسه از ما دعوت شد به سالن تربيت بدني قروه برويم براي صرف شام ، بعد از شام قروه را به مقصد تهران ترك كرديم . اما كاظم به در خواست آقای شهرام نعمتی براي حضور در مراسمي كه قرار بود روز بعد در قروه اجرا شود در آنجا ماند.
در مهر ماه سال 87 در برنامه اكسپديشن غارنوردي كه به همت باشگاه دماوند و باشگاه كوهنوردي آزادگان مشهد و جمعي از غارنوردان اروپائي و لبنان برگزار شده بود شركت داشتم طي تماسي كه با سهند عقدائي داشتم به من خبر داد كه به آگاهي مركز احضار شده ايم دليل احضارمان شكايت آقاي همايون نعمتي از تيم نانگاپاربات به جزء محمد نوروزي يعني افرادي كه قله را صعود كرده بود، البته قبل از رفتن به برنامه از طريق روز نامه ها كه خبر فوت يك كوهنورد را در صفحه حوادث روزنامه و در كنار خبرهاي دختر ربايي ، دستگيري قاچاق چيان و... ديده بوديم ، بعد از ديدن اين خبر در صفحه حوادث روزنامه ، من و سهند عقدايي به دفتر روزنامه رفتيم تا اعتراض خودمان را براي قرار گرفتن عكس سامان در اين صفحه وموارد ديگر اعلام كنيم . بعد از برگشت از برنامه به آقاي نصيريان زنگ زدم تا روزي را براي من و كاظم براي رفتن به اداره آگاهي مشخص كند. ساعت 7 صبح به آنجا رسيدم ، اولين نفر بودم كه به آنجا رسيدم ، در كنار جدولي نشستم و به موضوعاتي كه پشت سر هم اتفاق مي افتاد فكر ميكردم ، خانمي از من پرسيد كه توي صفي ؟ وقتي بهش نگاه كردم احساس غريبي به من دست داد ، چرا من بايد اينجا باشم؟ ، خانم رفت روي پله نشست و من هم خيره به او . آدامسي توي دهنش بود به اندازه يك گردو, سياهي و گودي دور چشمانش به تيرگي وژرفاي عميق ترين غار هاي دنيا لبانش به كبودي لبان يك مرده ،لباسي پوشيده بود كه مي شد تا عمق وجودش را ديد . خانمي كه بازرسي بدني ميكرد ما را صدا زد و وقتي محتويات كيفش را ديدم بيشتر با آن محيط احساس غريبي كردم ، عصباني بودم وبهم ريخته وارد سالن شدم و اسمم را گفتم و منتظر شدم تا صدايم كنند و همچنان رفتار هاي آن خانم را تعقيب مي كردم چنان با محيط آشنا بود كه انگار به خانه خودش وارد شده . خلاصه نوبت من شد و به ساختمان شماره دو طبقه سوم راهنمايي شدم . سراغ آقاي نصيريان را گرفتم ، ميز ايشان را نشانم دادند ، پشت ميز نشستم ومنتظر باز جويي ، از من خواست شرح ماجراي قتل را بنويسم ، تعجبي نداره از اينكه اسم قتل را مي نويسم چون به هر حال من به قسمت امور جنائي راهنمايي شدم ، سين جيم شروع شد ،چرا پزشك نداشتيد ، چرا به دوستتان بيسيم نداديد ، چرا مجوز صعود از فدراسيون نداشتيد. ( در كمال تعجب پيش نويس آيين نامه فدراسيون را در آنجا ديدم ). بهر حال براي ايشان توضيح دادم كه ما در يك جلسه ايي كه سامان هم حضور داشت اعلام كرده بوديم پزشك نداريم .(واقعا اگر نداشتن پزشك اينقدر براي خانواده محترم سامان مهم بود چرا با آمدن سامان موافقت كردند آنها كه مي دانستند ما پزشك نداريم و چرا تعهد نامه را امضاء كردن ؟ چرا وقتي درباره افراد تيم اطلاعات داشتند اجازه دادن كه سامان با آنها همراه شود ؟ چرا خودشان را با اين حرف كه ما افراد تيم و باشگاه دماوند را نمي شناختيم قانع مي كنند ؟ عموي سامان و خود سامان سالها بود كه با كاظم آشنا بودند حتي آقاي شهرام نعمتي بعد از حادثه پروا در سال 81 من و كاظم را به قروه دعوت كرد تا هم صعودي به كوه پريشان داشته باشيم و هم از فضاي پر التهاب حادثه كمي دور شويم چطور درباره اعضاء اطلاعات نداشتند) .در نهايت قرار شد پرونده به دادگاه امور جنائي ارجاع شود. با دلي پر از درد به خانه باز گشتم و منتظر احضار دادگاه شدم .
خلاصه روز موعود فرا رسيد و هر 5 متهم به دادگاه رفتيم ، وارد ساختمان شدم و به سمت اتاق شعبه دوم امور جنائي راهي شدم ، بچه ها هم آمدند و نوبت ما شد، اول مرا به اتاق فرا خواندند ، بازپرس آنجا نشسته بود . با اجازه باز پرس روي صندلي نشستم تمام وجودم از اينكه در اتاق مخصوص قاتلين و جنايتكاران نشسته ام پر از خشم بود ، دفتر و قلمي به من دادند تا شرح ماجرا را بنويسم ، سرم پايين بود و به حر ف هاي پازپرس گوش مي دادم كه با عصبانيت به من گفت چرا به حرف هايش گوش نمي دهم به ناچار به ايشان زل زدم تا مبادا چيزي از قلم بيافتاد و بعد اجازه دادند تا مشغول نوشتن شوم ، سهند و كاظم را به درون اتاق راهنمائي كردند، با خشم ناشي از حضورم در آنجا و موارد تحريك آميز ديگر به حرف آمدم كه چرا به ما توهين مي كنيد؟، صداي فريادي كه از گلوي بازپرس بيرون آمد مرا در جاي خودم ميخ كوب كرد دستور ايستادن براي من صادر شد, توان بلند شدن نداشتم و مثل كوهي از آهن شده بودم و پا هايم با من ياري نمي كرد كه از جايم بلند شوم ، فرياد ديگري مثل آوار برمن فرو ريخت با فشار ،خشمم را خوردم و به پا شدم ، جملاتي شنيدم كه شايسته من نبود ، تو را چه به اين كار ها تو بايد الان در آشپز خانه باشي و هويجت را پوست بگيري و كثافت هايت را هم بزني (بنده ليسانس ميكرو بيولوژي دارم) ، بعد از شنيدن اين جملات بنده نواز مثل شكست خورده اي سر جايم نشستم و مشغول نوشتن شرح حادثه شدم . بعد از بيرون آمدن از اتاق باز جويي سهند به من گفت بر ديوار سخت ......... ، راست مي گفت چون در زندگيم كاري نكرده بودم كه مستحق رفتن به اين مكان ها باشم .خوشا به غيرتي كه دختري بي جهت پايش بايد در اين مكان ها باز شود . در انتظار دادگاه روز ها گذشت تقريبا هر كسي مرا مي ديد خبر دادگاه را از من مي پرسيد ، ديگر از اين روند خسته شده بودم ، ياد سامان و خوبي هاي او در كنار رفتار هاي خانواده و دوستانش يك تناقض را برايم ايجاد كرده بود وبرايم قابل درك نبود.
نكته ديگري كه لازم است به آن اشاره كنم عملكرد فدراسيون در بي طرفي نسبت به موضوع نانگاپاربات است البته به غير از مواردي كه به عنوان بي طرف در تمامي جلسات مربوط به گروه قاجر در به اصطلاح ناگفته هاي نانگاپاربات شركت مي كردند.
در آبان ماه 87 جلسه گزارش برنامه اي را با كمك شركت نارون آرا و باشگاه دماوند و آقاي شهامرز وحيدي ترتيب داديم كه در آن از باشگاه هاي مختلف ،پيشكسوتان اين ورزش ، كوهنوردان آزاد، هيئت كوهنوردي ، جناب آقاي مهندس كاوه كاشفي(رئيس هيئت كوهنوردي استان تهران ) ، خانواده محترم سامان ، گروه قاجر و فدراسيون كوهنوردي و جناب آقاي محمود شعايي (رئيس فدراسيون كوهنوردي ايران) را دعوت كرديم كه اكثر افرادي را كه دعوت كرده بوديم آمده بودند جزء فدراسيون كه به قولي صاحب منصبان اين ورزش هستند حتي نماينده ايي هم نفرستاده بودند. يكي از بخش هايي كه در اين برنامه گنجانده شده بود فرصتي براي نماينده باشگاه هايي كه هر كدام از اعضاء شركت كننده در برنامه نانگا پاربات عضو آن بودند ، كه در اين بين صحبت هاي نماينده گروه قاجر برگ زريني بود بر كوهنوردي اين مرز و بوم ( فيلم اين گزارش موجود است ) .
درست همانند يك قاتل با ما برخورد نمودند اولين بارم بود كه به اداره آگاهي مي رفتم. البته از طرف خانواده سامان با ما اينگونه برخورد شد ولي دادگاه همچنان ما را تنها به عنوان مطلع مي شناسد از همان ابتدا به شفاف سازي موضوع پرداختيم اما ظاهرا كساني هستند كه به تسويه حسابهاي شخصي شان فكر مي كنند و افرادي ديگر نيز به دنبال موش دواني غرض ورزانه! افراد زيادي هستند كه قادر به درك ارزش كار سامان و ما هستند و همچنان احترام مي گذارند. و كساني ديگر كه از انجام هيچ كاري در راستاي به فضاحت كشاندن فضاي كوهنوردي و اين صعود كوتاهي نمي کنند.
در ارتباط با برنامه نانگاپاربات كه براي اولين بار در ايران انجام شد، 3 جلسه گزارش برنامه در تهران و كرج و يك جلسه پرسش و پاسخ در انجمن كوهنوردان و يك جلسه ارائه گزارش در باشگاه كوهنوردي اسپيلت برگزار شد. اما ما باز همچنان آماده پاسخگويي به افكارعمومي و جامعه كوهنوردي خواهيم بود.
خاطراتي از برگشت به ايران و ماجراهاي بعد از آن دارم كه در زماني نه چندان دور در اختيار همگان خواهم گذاشت.
به اميد روز هاي خوب براي كوهنوردي ايران .



مطالب مرتبط:













    • 0 comments: