گزارش اولين صعود ايراني نانگاپاربات - قسمت سوم

87/4/4
روز يادهم برنامه قراراست از بيس كمپ به كمپ 1 برويم. ساعت 6 از خواب بيدار شديم و تا 7:30 همه كارهايمان را انجام داديم. ساعت 8 راه افتادیم. فقط سهند حال خوشي نداشت؛ اسهال بدي گرفته بود و وضعيتش مطلوب نبود به هر حال راه افتاديم. گرچه من هم احساس خوبي نداشتم. به مشكل سهند دچار شده بودم. خيلي آرام به سمت كمپ يك به راه افتاديم. نسبت به دفعه قبل بهتر بودم. راحت تر صعود كردم و در مدت زمان كوتاه تري مسير را تا كمپ 1 طي كردم. جاي چادر نداشتيم. افراد مشغول كندن جايي براي كمپ شدند. من وسايل داخل انبار را مرتب كردم. بعد از دو يا سه ساعت موفق شديم تا جايي را براي سه چادر آماده كنيم. برف بند آمده بود وهمه به چادرهاي خودمان رفتيم. با كاظم و سامان سوپي را كه آماده كرده بودم صرف كرديم. عصر بچه ها شاد از صعود فردا با هم برف بازي مي كردند.
شب زود خوابيديم چون قرار بود صبح خيلي زود، ساعت 3 بيدار شويم و به طرف كمپ دو حركت كنيم. ساعت 1 شب با سردرد بدي از خواب بيدار شدم. استامينوفن خوردم و خوابيدم. وقتي ساعت 3 بيدار شدم ديگر احساس سردرد نداشتم و راحت به راه افتادم. فقط آن موقع، صبح به اين زودي نمي توانستم صبحانه بخورم.
























88/4/5
به اين ترتيب روز دوازدهم را با صعود به سمت كمپ 2 شروع كرديم. براي اولين بار بود كه به سمت كمپ دو مي رفتيم. قبلا درباره مسير كمپ 2 در گزارش فرانسوي ها خوانده بودم اما مسير سنگين تر و پرشيب تر از چيزي بود كه در گزارش نوشته شده بود. 1200 متر مي بايست ارتفاع مي گرفتيم. شيب مسير بين 45 تا 70 درجه بود و هيچ جايي براي استراحت نداشت، بنابراين بي وقفه بايد صعود مي كرديم نكته ايي كه در اين جا ضروري عنوان كنم اين كه براي تيم هاي قبلي كه اين مسير را در اين فصل صعود كرده بودند راحت تر بود ان هم به اين دليل كه هوا هنوز گرم نشده بود وبرف بيشتري در منطقه و به خصوص در فاصله كمپ 1به 2 بود و همين امر صعودي به مراتب سهل تر را باعث شده بود چون برف كوبي بود نه يخ نوردي اما در روز هاي بعد ودر تلاشهاي ديگرما به سختي صعود مي كرديم تقر يبا تمام طول مسيررا با نيش كرامپون .
ساعت 4 از كمپ يك راه افتاده بوديم. اولين نفر حسين رفت و بعد من پشت سرش و بقيه همگي پشت سر ما آرام آرام مي آمدند. شيب خيلي تند بود و آن موقع صبح، صعود برايمان كمي دشوار بود. بعد از يك ساعت و نيم به طناب ثابت ها رسيديم. توي طناب رفتيم وحركت برايمان راحت ترشد. روبروي مان يك ديواره بود. بعد از آن بايد تراورس مي كرديم و به يك شيب تندتروارد مي شديم.با رسيدن به اين ديواره مي توانستيم نفسي تازه كنيم اما عبور از اين تراورس هم براي خودش ماجرايي بود عبور از اين قسمت بسيار مشكل بود. طنابها زير برف رفته ويخ زده بود و به اين دليل حركتمان كند شده بود. اواسط یخچال به يك جزيره سنگي رسيديم. من ، كاظم و سامان جلو بوديم. بعد از يك ساعت صعود به تراورس دوم رسيديم. ساعت 11 شده بود و همه به شدت خسته بوديم. حسين به من وسامان رسيد و ازما جلو زد تا به كاظم كمك كند. كاظم از همه جلو تر بود و به ما گفت كه جلو تر نرويم. من اعتراض كردم ولي حسين اعتقاد داشت كاظم تصميم درستي گرفته است چراكه اگر بيشتر از اين جلو برويم به تاريكي برمي خوريم. كاظم كوله اش را به كارگاه متصل كرد و برگشت. من ، سامان و حسين در كارگاه تراورس دوم نشسته بوديم. زمانيكه كاظم به ما رسيد دليل كارش را پرسيدم. كاظم اعتقاد داشت اگر با وجود چنين خستگي به كمپ دو برويم با توجه به 1200متر اختلاف ارتقاع نسبت به شب قبل حتما دچار اِدِم مي شويم. با توجه به اينكه او تجربه خوبي داشت كسي اعتراض نكرد. موقع برگشت همگي كوله هايشان را به كارگاه متصل كردند و به پايين برگشتند. در حين پايين آمدن به بالا نگاه مي كردم. از اينكه اين همه بالا آمده بوديم وحالا بايد برمي گشتيم احساس ناراحتي اندكي داشتم.
خيلي سريع به كمپ 1 رسيديم. هوا خوب وگرم بود. در كمپ 1 كمي استراحت كرديم به انبار مان هم دستبرد زديم ومقداري كمپود كه براي كمپ هاي بعد گذاشته بوديم با زكرديم وبا ان جان تازه ايي گرفتيم ووقتي كه همه جمع شديم دسته جمعي به كمپ اصلي برگشتيم. وقتي نزديك كمپ اصلي رسيديم گاشكار با يك فلاسك چاي و شربت به استقبال ما آمد. به چادرهايمان رسيديم و شب را با سوپي خوشمزه و دنده كباب بز پذيرايي شديم. بعد با خيالي آسوده از اينكه فردا قرار نبود صعودي داشته باشيم تا دير وقت در چادر غذاخوري نشستيم؛ موسيقي گوش ميكرديم و به مرور صعود، رفع نواقص و خاطراتمان پرداختيم.





88/4/6
روز سيزدهم برنامه را در حالي آغاز كردم كه از شدت گرماي صبح در چادرم، از خواب بي دغدغه گذشتم و به ناچار بيرون آمدم. همه افراد خواب بودند. فقط كادر آشپزخانه بيدارشده بودند. درآينه به صورتم نگاه كردم. صورتم كاملا ورم كرده بود. براي اولين بار در اين مدت احساس گرسنگي مي كردم. گاشكار صبحانه برايم عدسي ، چاي پاكستاني ، عسل وخيلي چيز هاي ديگر آورد. با ولع صبحانه مي خوردم. انگار تمام سلولهاي بدنم دهان باز كرده بودند و هر آنچه مي خوردم آنها را مي بلعيدند! بعد از خوردن صبحانه گويي تازه فكرم باز شده بود. به اطراف نگاه كردم. بيس كمپ در خواب بود؛ اتريشيها ، آلمانيها و... همه در خواب بودند. فقط الاغی كه هر روز صبح ترانه گوشنوازي! سر مي داد وهمه ما را از صدايش بهره مند مي ساخت بيدار بود!
اين الاغ هر روز صبح به سمت چادر ما مي آمد چراكه يكبار به او غذا داده بوديم. در همان موقع سامان عكس جالبي از او گرفت كه تصوير بك گراند لب تاپ كاظم شده بود.ازآن به بعد اين الاغ عادت كرده بود تا صبحها به محض شنيدن صداي ما، به سمت كمپ ما بيايد و من نيز سامان را صدا مي كردم و به خي به او مي گفتم دوستت آمده و سامان هم كه تازه مي خواست از خواب بيدارشه، خنده بلندي سر مي داد كه باعث خنده ديگران در چادرهايشان مي شد. اولين باري كه سامان را صدا زدم و به او گفتم كه دوستت آمده است، چنان باورش شد كه با هيجاني بي وصف از چادرش بيرون آمد اما با قيافه الاغ در جلوي چادرش مواجه شد. اول يكه خورد اما بعد خنده بلندي سر داد. براستي روزهاي خوبي را در بيس كمپ مي گذرانديم.
در سكوت صبحگاهي بيس كمپ، به زمستان گذشته و به دوران استراحت مطلق در خانه و زمانهايي كه اشك مي ريختم فكر مي كردم. به ياد دلداري اطرافيان و نصايح آنها افتادم. اما اكنون با تمام ناباوريهايي كه وجود داشت در چادري در بيس كمپ نانگاپاربات نشسته بودم. صندلي آوردم ونشستم و به قله خيره شدم. حالا من اينجا حضور داشتم، درست روبروي نانگاپاربات؛ جايي كه به خاطر رسيدن به آن از كارم استعفا دادم، عمل جراحي را پذيرفتم و زحمات بسياري را به جان خريدم.

افراد با صورتهاي ورم كرده يكي يكي از چادر بيرون آمدند و صبحانه خوردند. خوردن صبحانه آنها تا ساعت 11 ادامه داشت و بعد گاشكار برايمان موزيك پاكستاني گذاشت و شروع به رقصيدن كرد. روزآفتابي خوبي بود به اين دليل تصميم گرفتيم تا حمام كنيم. حمام ما يك چادر بود كه درون آن بشكه اي قرار داشت. مي بايست آب را داغ مي كرديم و آنرا داخل بشكه اي كه از وسط نصفش كرده بوديم مي ريختيم. بعد كاسه كاسه آب مي ريختيم تا خود را بشوييم. با سختي فراوان حمام مي گرفتيم اما اينچنين دشوارحمام كردن به مراتب بهتر از نبودِ آن بود! توالت هم چادري بود كه درونش سنگ چيني شده بود و پس از استفاده از آن براي جلوگيري از آلودگي بيشتر و جلوگيري از هجوم مگس هايي كه اندازه زنبور بودند، رويش یک بیل خاک می ریختیم.
بعد از حمام همه افراد مشغول شستشوي لباسها شدند و كمپ از لباسهايي پر شده بود كه از در و ديوار چادرها آويزان شده بودند.
شب تا دير وقت بيدار مانديم و به خاطرات كاظم از K2 گوش مي كرديم و همچنين در مورد مسائل مختلف به بحث وگفتگو مي پرداختيم.



88/4/7
روز چهاردهم برنامه سر صبحانه قرار بر اين شد تا به كمپ 1 برويم و براي رفتن به كمپ 2 تلاش كنيم اما هوا خراب شد و باران وبرف شروع به بارش كرد.
همه در بيس كمپ مانديم. بعد از ناهار همه افراد به چادر من آمدند. هر هفت نفر به مدت 2 تا 3 ساعت در چادر من نشستند. با يكديگر صحبت مي كرديم و نقشه فردا را مي كشيديم. با بارش برف و باران نگران خيس شدن وسايلي شدم كه در مسير گذاشته بوديم.





88/4/8
ساعت 4 صبح با خيس شدن كيسه خوابم از خواب بيدار شدم. از ديشب بدون وقفه باران مي باريد و چادر من پراز آب شده بود. به چادر كاظم رفتم. تا صبح مي لرزيدم و نتوانستم بخوابم. ساعت 8 صبح در حالي كه هنوز باران مي باريد از چادر كاظم بيرون رفتم وبه چادر آشپزخانه رفتم. آرمان آشپزمان، بيدار شده بود. در كنار اجاق ايستادم تا خودم را گرم كنم و بعد يك چاي پاكستاني نوشیدم.
قرار بود امروز به كمپ 1 برويم اما هوا خراب بود. نمي دانستم آيا فرصت رفتن پيدا مي كنيم يا نه. ساعتي هوا خوب شد و من تمام لوازمم را بيرون از چادر ريختم تا خشك شوندو جاي چادر را هم عوض كنم. به كمك گاشكار و كاظم جاي چادر را عوض كرديم و تمام لوازمم را جلوي آفتاب گذاشتم تا خشك شوند . دوباره بارندگي شروع شد. تصميم گرفتم در چادر بمانم و كتاب بخوانم. سامان هم در كمپ ماند و بقيه افراد به كمپ 1 رفتند. رفت وبرگشتشان چهار ساعت و نيم طول كشيد. مقداري مواد غذايي و چادر به كمپ 1 بردند و به بيس كمپ بازگشتند.
اين روزها تمايل شديدي به خوردن پيدا كرده بودم و آن را از خود دريغ نمي كردم تا مشكلي از جهت كمبود قواي جسماني پيدا نكنم. در كيسه خوابم دراز كشيده بودم و از خوردن آجيل هايي كه با خودمان برده بوديم لذت مي بردم و كتاب پيامبر پائولوکوئیلو را مي خواندم. سامان هم مشغول شارژ وسايل برقي بود. هر از گاهي كاظم بي¬سيم مي زد و از خودشان خبر مي داد. كاملا خيس شده بودند. روز پانزدهم برنامه را به اين شكل به پايان رسانديم وشب را در چادر، براي فردا وكارهايمان نقشه مي كشيديم بعد از برگشتن بچه از كمپ 1 به اتفاق كاظم به چادر الماني ها (لوئيز) رفتيم بلكه بتوانيم مشكل هواشناسيمان ر ا حل كنيم چون همانطور كه اول گزارش گفتم در ايران نتوانسته بوديم سايت مناسبي را براي اين كار پيدا كنيم و مشكل بزرگي برايمان بود.كاظم مختصري از اين مشكل را بري لوئيز گفت و او هم قولي به ما داد



88/4/9

روز شانزدهم برنامه قرار بر اين شد كه به كمپ 1 برويم. روز خوبي بود. سر حال، بعد از استراحت در اين دو روز از خواب بيدار شدم. در حال صبحانه خوردن بوديم كه يكي از اعضاي تيم آلمانيها كه قله را صعود كرده بودند به چادر ما آمد و ما را به ناهاري كه به مناسبت صعودشان گرفته بودند دعوت كرد. ما هم استقبال كرديم. برايم خيلي جالب بود كه با آنها آشنا شوم و در ضمن حضور يك زن ايراني نيز براي انها جالب وسوال بر انگيز البته من اين را از سوالهايي كه از من مي كردند متوجه مي شدم . بعد از صبحانه در حا لپرسه زدن بودم كه بودم كه "كلارا" دختر اتريشي را كه به همراه دوست پسرش در یال شمال غربی گشايش مسير مي كردند، ملاقات كردم.
آنها بعد از 17 روز پايين آمده بودند. او به سمت ما آمد و شروع كرد به تعريف از خاطراتش. مدتي ايستاده به حرفهايش گوش داديم و بعد تصميم گرفتيم به چادر ناهارخوري برويم و با هم صحبت كنيم. هر آنچه از انواع تنقلات و خوراكيها داشتيم برايش آورديم و كلارا هم دست رد به سينه هيچ يك از خوراكي ها نمي زد! كم كم افراد كه در ابتدا از حضور كلارا در جمع خود شادمان بودند، آرزو كردند تا او تغيير عقيده داده و به چادر خودش بازگردد! شانس با ما يار شد چراكه ما را به ناهار دعوت كردند و گرنه ظاهرا كلارا قصد داشت از تمام آذوقه ي خوراكي ما بهره ي كاملي ببرد!
زمان ميهماني فرا رسيد. همه از كمپ هاي مختلف به سوي ميزها كه در وسط محوطه كمپ چيده شده بود هجوم آوردند. هر نوع خوراكي آنجا به چشم مي خورد؛ انواع ژامبون ، سوسيس، سيب زميني پخته وسرخ شده ، انواع نان از سه كشور، چند نوع ماكاروني و پاستا، شيريني وشكلات، شربت، برنج و سمبوسه و ... . به نظر مي رسيد اشتهاي همه افراد كاملا تحريك شده بود! در حال صرف ناهار بوديم كه باران گرفت ولي كسي به بارش باران توجهي نداشت! فضا بسيار دل انگيز و رؤيايي شده بود.
همه حرف مي زدند و غذا مي خوردند. باربرها و خدمه ها در گوشه ايي نشسته بودند تا ناهار ما تمام شود و بعد آنها شروع به خوردن باقي غذاها كنند. منظره ي خوشايندي نبود چون احساس مي كردم به دهان بقيه نگاه مي كنند و تمام مدت بالاي سر افراد مي ايستند و اجازه نمي دهند تا غذا به راحتي از گلوي افراد پايين برود! عده ايي از باربرها هم در گوشه ايي نشسته بودند و آواز مي خواندند و عده ايي هم ز فرصت ستفاده كرده وبه رقص محلي پاكستان پرداختند.
. بعد از ناهار بدون هيچ استراحتي به سمت كمپ 1 به راه افتاديم. به سختي راه مي رفتم و دائم خودم را سرزنش مي كردم كه چرا اينقدر غذا خوردم. بعد از 4 ساعت به كمپ 1 رسيدم. به چادر رفتم و يك چاي داغ نوشيدم. پشت سر ما گروه اتريشي ها كه به قصد قله حركت كرده بودند آمدند و قرار شد فردا صبح اول آنها صعود كنند و بعد ما .


88/4/10


براي دومين بار به كمپ 2 برويم اما از ساعت 4:30 كه بيدار شديم برف مي باريد. نمي توانستيم براي صعود تصميم بگيريم. دائم صدای بهمن مي شنیدیم. ساعت 6 تصميم گرفتيم صعود كنيم. من زودتر از همه به راه افتادم. پشت سرمن "هرمن" آلمانی بود. هرمن از صعود قبلي باز مانده بود وخودش از فاصله بين كمپ 3 و4 به تنهايي پايين آمده بود و تصميم داشت اين بار به تنهايي و البته در کنار تیم اتریشی براي صعود مجدد تلاش كند. طولي نكشيد كه هرمن از من جلو افتاد. او برفكوبي مي كرد و من پشت سرش صعود مي كردم. برف قطع شد ويك بار ديگر تجربه و درايت كاظم به كمك ما آمد. برخلاف دفعه قبل اين دفعه سرعتمان خوب بود و خيلي خوب صعود مي كرديم. نزديك به "كين شوفر وال" بوديم كه بارندگي دوباره شروع شد.كين شوفر ديوارهاي است حدود 200متر كه حدود 70متر ان عمودي بود وپر طناب هاي كه در طي سالها در انجا نصب شده بود هر تيم كوهنوردي كه هر سال وارد منطقه مي شوند يك سري طناب ثابت ديگر در انجا مي كشند و علاوه بر طناب نردبانهاي اهني هم در انجا وجود دارد كه جزء مزاحمت فايده اي ديگري ندارد .روز هفدهم برنامه را در حالي آغاز كرديم كه قرار بود
به زير ديواره رسيديم كه صداي ريزش بهمن مرا متوقف كرد. وقتي برگشتم و به افراد نگاه كردم ديدم سهند زير تلي از برف فرو رفته بود. اول كمي ترسيدم ولي بعد كه متوجه تكانهايي از زير برف شدم و از سلامتي او اطمينان حاصل كردم، از خوشحالي فرياد كشيدم و به مسيرم به دنبال كاظم ادامه دادم. در مسير يك بهمن كوچك به من زد و سنگي را با خودش به ارمغان آورد. سنگ به پايم اصابت كرد. از شدت درد فقط فرياد مي زدم. سامان كه پشت سر من حركت مي كرد از فرياد من ترسيده بود و مرتب مي پرسيد كه چه اتفاقي افتاده است. احساس مي كردم دنيا دور سرم مي چرخد. فكر مي كردم پايم شكسته است. در يك لحظه تمام اين چند ماهي را كه براي رسيدن به اينجا طي كرده بود را به ياد آوردم. ناراحت و خشمگين از اين حادثه بودم. از شدت درد چنان فرياد مي زدم كه كاظم كه دو يا سه طول جلوتر از من بود به پايين برگشت و اصرار داشت كه براي فرود آماده شوم. براي اينكه به پايين نروم به خودم فشار زيادي آوردم تا بتوانم از جايم بلند شوم. مي خواستم اطمينان پيدا كنم كه پايم شكسته است يا نه. وقتي كاظم به من رسيد و پايم را نگاه كرد گفت نشكسته است اماكاظم همچنان اصرار به فرود من داشت و براي من برنامه را تمام شده مي ديد واز من هم به خاطر فرياد هايي كه كشيده بودم عصباني بود ونظرش اين بود كه با اين كار روحيه بچه ها را تضعيف مي كنم وباعث نگراني آنها مي شوم راستش فكر مي كردم در ان لحظه عوض اينكه به من روحيه بده بيشتر نگران روحيه بقيه است . از من خواست تا بلند شوم و راه بيفتم. از او خواهش كردم فلاشينگ زوكم كند اما او گفت نمي تواند آنجا آن كار را انجام دهد. از من خواست يا خودم صعود كنم يا پايين برگردم. با درد زيادي شروع به صعود كردم. كاظم چند بار توصيه كرد تا كوله ام را بگذارم و بدون بار صعود كنم. اما وقتي به سرماي شب فكر كردم ترجيح دادم با كوله صعود كنم چون تمام لوازم گرمم داخل آن بود. برف به شدت مي باريد. تنها با كمك يك پا صعود مي كردم و ريز ريز اشك مي ريختم.ديوره كين شوفر مثل ديواره بيستون پله پله است در قسمتهاي عمودي براي صعود راحت بودم اما در جاهايي كه شيب كمتر مي شد ومجبور بودم ازهر دو پا استفاده كنم درد به قدري شديد بود كه از نفس مي افتادم تمام وزن بدنم را روي طناب مي انداختم ويك جور هايي سينه خيز ميرفتم از طرفي برف مي باريد واز طرفي من كند پيش ميرفتم دستم سردشده بود به خاطر تعداد زياد طناب ونردبان هاي فلزي موجود در مسير تا حدودي هم صعود بد قلقي داشتم در هنگام صعود اگر پايم به ديوار ميخورد يا اگر از مسير در ميرفتم درد شديدي تمام بدنم را منقبض مي كرد در ان لحظه تمام دل خوشيم نزديك بودن به كمپ دو بودبه انتهاي مسير رسيده بودم وصداي كاظم را مي شنيدم كه مرا براي صعود تشويق مي كرد ومرتب سامان را صدا ميكردم تا مطمئن بشوم بالا مي ايد و او هو خاطر نشان ميكرد كه در حال صعود است بعد از دو ساعت و نيم به كمپ 2 رسيدم و تمام فشار عصبي كه داشتم از بين رفت.به محل كمپ رسيدم المانها در كمپ بودند وتنها كسي كه سرش را از چادر بيرون اورد وخبري از من گرفت هرمن الماني بود ازش خواستم به چادرش بروم ت كمي گرم بشوم اما گفت چادر شما ان روبرويي است ام لطف بزرگي به من كرد ويك ليوان بزرگ نس كافه داغ به من داد وجاني گرفتم وبه داخل چادري كه پيشنهاد داده بود رفتم كف چادر به قدري نا همور بود كه نمي شد نشست واز طرفي پر از اب ويخ در داخل چادر بود به هر حال وارد چادر شدم سعي كردم با هر انچه دم دست دارم كف چادر را براي انداختن زير انداز اماده كنم . كاظم هم وقتي از وضعيت سامان خاطر جمع شد به كمپ امد وادامه كار را با او انجام دادم بعد از حدود دو ساعت چادر براي يك شب ماني ناراحت اماده شد در حال برف آب كردن بوديم كه سامان هم رسيد او بدون كوله صعود كرده بود سامان پس از اطمینان از اینکه من وكاظم د رحال صعود هستیم به سراغ کوله اش رفته و یک طول هم در دیواره آن را بالا کشیده بود ولی به علت شدت خستگی و بارش برف آنرا گذاشته و بدون کوله صعود کرد.. وقتي از سامان خبر بچه ها را گرفتم گفت آنها به كمپ 1 برگشتند. خيلي ناراحت شدم. با آن سختي تا به آنجا صعود كردند و بعد به خاطر بارندگي مجبوربه مجبور به فرود شدند كلي از اين موضوع ناراحت شدم .چايي خوردم وخوابم برد نمي‌دانم بعد از چه مدتي بود كه از درد از خواب بيدار شدم سامان وكاظم خوابيده بودند دنبال چيزي براي خوردن گشتم اما فقط مقداري اجيل پيدا كردم، دراز كشيدم كه بخوابم اما به دليل ناهمواري جام كه همش ليز ميخوردم وبه انتهاي چادر ميرفتم وهم از درد زياد تا روشنايي صبح خوابم نبرد . هوا روشن شده بود صداي تحركاتي را در كمپ شنيدم ظاهرا با وجود بارش برف انها قصد صعود داشتند يواش يواش صداها در بيس كمپ كم شد وآرامش برگشت.







1 comments:

    On ۱۲:۳۸ اسمعیل گفت...

    با سلام
    گزارش جالبی است و من آن را دنبال می کنم. قسمتهای بعدی را با فاصله زمانی کمتری را درج نمائید. ضمنا سال گزارش را 88 درج کرده اید