سال گذشته در چينن روزهايي جامعه كوهنوردي ايران شاهد يكي از جسورانه‌ترين تلاشهاي خود بود. كوهنورداني مستقل بدون برخورداري از امكانات دولتي و بدون استفاده از اكسيژن و شرپا قصد صعود به قله 8126 متري نانگاپاربات را داشتند كه بسياري آنرا دومين كوه سرسخت دنيا پس از K2 مي دانند.
گرچه پس از مراجعت تيم از پاكستان طي برنامه باشكوهي در تاريخ هفتم آبان هشتاد و هفت گزارش اين برنامه به اطلاع جامعه كوهنوردي رسيد و پس از آن نيز جلسات پرسش و پاسخ در محل انجمن كوهنوردان ايران و باشگاه دماوند تشكيل شد و هم اكنون نيز گزارش اين صعود در ماهنامه كوه به قلم سهند عقدايي يكي از اعضاء تيم منتشر مي‌شود، اما شنيدن ماجراي اين صعود از زمان شكل‌گيري برنامه تا فتح قله و مراجعت به ايران از زبان سرپرست اين تيم براي علاقه مندان خالي از لطف نخواهد بود.
مطالب زير برگرفته از روز نوشت‌هاي خانم ليلا اسفندياري در طول اجراي برنامه است كه به اصرار ما توسط ايشان در اختيار وبلاگ قرار گرفته است و بتدريج منتشر خواهد شد.






اولين بار در فصل نامه كوه درباره نانگاپاربات خواندم و دومين بار متوجه اشتياق شديد حسين ابوالحسني براي صعود به اين قله شدم که شاید به خاطر نزديكي نامش با هرمان بول بود و سومين بار از كاظم فريديان شنيدم كه مي‌گفت آنجا بهمن‌هاي شن دارد . برايم جالب و غيرقابل تصور بود چون هنوز هيچ شناختي از كوههاي 8000 متري نداشتم. مورد ديگري كه در مورد نانگاپاربات برايم جالب بود بيس كمپ پايين اين قله بود. آن موقع حتي رفتن تا B.C برايم غير قابل تصور بود. مي گويند زندگي غيرقابل پيش‌بيني است اما به يقين تمام آرزوها و خواسته‌هايمان ممكن و شدني هستند اگر با تمام وجود آنها را بخواهيم.
بعد از سالها تمرين و تجربه‌ي سختيهاي مختلف، روزي به اين نتيجه مي‌رسيم كه مي‌توانيم گامهاي بزرگتري برداريم. نانگاپاربات بزرگ بود اما من هم ديگر خیلی كوچك نبودم و مي‌توانستم با عزمي جزم كه ارمغان تجربه‌هاي بزرگ و ارزشمند زندگي‌ام بود به آن فكر كنم .
از مهرماه سال86 به صعود نانگاپاربات فكر مي كردم اما موانع زيادي وجود داشتند كه بايد مورد تامل و بررسي قرار مي‌گرفتند.
شغلی داشتم كه منطبق با تحصيلاتم بود و به سختي پيدا كرده بودم، پول كافي نداشتم و تنها يك سوم از خانه‌ام در تملك من بود. حدود يك ماه طول كشيد تا به دل مشغوليها و هجوم افكاري كه مرددم مي‌كرد میان انتخاب نانگاپاربات و ادامه‌ي كار و زندگي روزمره، خاتمه دهم. تصميم خودم را گرفتم و نانگاپاربات را انتخاب كردم. زندگي روزمره واگذاردم. زندگي معمول انسانها همانگونه است كه قبلا بوده و به همان شيوه نيز خواهد ماند. براي من حالا زمان انجام كاري بود كه از نظر بسياري ريسك بزرگي محسوب مي‌شد. كاري كه مي‌توانست باقي زندگي‌ام را تحت تاثير قرار دهد و آن استعفا از شغلي بود كه به سختي يافته بودم و مي‌توانست زندگي‌ام را تا حد مطلوبي تامين كند. با كاظم فريديان كه هميشه مشاور خوبي برايم بود مشورت كردم او نظر مساعدي براي استعفاي من نداشت و نظر قاطعي به من نداد و در نهايت انتخاب را به خودم واگذار كرد. با نانگا ارتباط عاطفي برقرار كرده بودم و به نظر به هيچ طريقي نمي‌توانستم از آن چشم پوشي كنم .
اول آبان ماه 86 تصميم نهاييم را براي استعفا گرفتم و برگه استعفايم را روي ميز مترون بيمارستان گذاشتم. برايش غير قابل پيش‌بيني بود. كمي مرا نصيحت كرد و سعي داشت به من گوشزد كند كه در كجا زندگي مي‌كنم و وضعيت كاري در اين كشور چگونه است. من تصميم خود را گرفته بودم و در آن لحظه فقط به صعود به قله نانگاپاربات فكر مي‌كردم. گويي اصلا حرفهاي او را نمي شنيدم. زندگي و مسير زندگي‌ام از نظر من شكلي جديد به خود گرفته بود و درك آن براي او و تمام آنهايي كه در يكنواختي‌ها و روزمره‌گي‌ها غرق­اند، بسيار مشكل و دور از ذهن مي آمد.
آبان 86 و پس از استعفا كار خود را آغاز كردم تمرينات بدنسازي و رسيدن به قدرت بدني مناسب جزو اولين قدمها بودند. چند باشگاه بدنسازي و استخر براي تمرين پيدا كردم. از طرفي كمردرد داشتم و دكتر برايم فيزيوتراپي نوشته بود. تصميم گرفتم اول اين مشكل را حل كنم و بعد به تمريناتم بپردازم. بعد از انجام چند جلسه فيزيوتراپي مشخص شد كه مشكلي كه در ناحيه كمر داشتم تنها با فيزيوتراپي برطرف نخواهد شد. ميترا توسلي توصيه كرد براي بهبود دردم مي‌بايست استراحت مطلق داشته باشم، اصلا نمي دانستم چه مشكلي در كمرم بوجود آمده. بنا به توصيه پزشك معالج تصميم گرفتم يك هفته استراحت مطلق داشته باشم تا بهبودي بيشتري حاصل شود. تصور مي‌كردم اين مشكلات با يك هفته استراحت برطرف خواهند شد. پس از يك هفته دوباره به مطب دكتر مراجعه كردم اما مرا جاي ديگري فرستاد. ظاهرا مشكل حادتر از چيزي بود كه فكر مي‌كردم. به هر پزشكي كه مراجعه مي‌كردم توصيه مي‌كرد مي‌بايستي دو ماه استراحت مطلق داشته باشم و حتي پيشنهاد عمل در ناحيه كمرم را مي‌دادند. حالا مدتي بود كه به جاي تمرينات بدنسازي‌ام تمام روز را با صرف هزينه‌هاي بالايي به مطب پزشكان مختلف مي رفتم تا در جهت رفع مشكل كمرم به نتيجه اي برسم.
12بهمن تصميم گرفتم به كوه بروم تا وضيعتم را محك بزنم. به دارآباد رفتم. شب كه به خانه رسيدم دردم به اوج خودش رسيده بود. با دكتر تماس گرفتم و مشكل پيش آمده را با او در ميان گذاشتم. دکتر صمديان پيشنهاد عمل جراحی را مطرح كرد و به من اطمينان داد كه جاي نگراني نيست و بعد از عمل خواهم توانست به فعاليتم ادامه دهم از آنجا كه دكتر صمدیان خودش كوهنورد بود و مي­توانست شرايط مرا به عنوان يك كوهنورد درك كند، قرار شد فرداي آن روز براي عمل به بيمارستان لقمان مراجعه كنم و 14بهمن تحت عمل جراحي ديسك كمر قرار گرفتم . وقتي در ريكاوري اتاق عمل به هوش آمدم از دكتر پرسيدم مي‌توانم به برنامه بروم يا نه و دكتر با تاكيد زياد جواب مثبت داد.
چند روز استراحت كردم و دكتر كم‌كم به من اجازه تمرين و فيزيوتراپي و راه رفتن داد. روزهاي سخت و ناخوشايندي را سپري مي‌كردم، دردم هنوز ادامه داشت. حالا تمام روز مجبور بودم قرص و داروهايي را مصرف كنم كه براي بهبود و تسكين درد كمرم تجويز شده بودند. تنها بودم و ترجيح مي‌دادم تا هيچ يك از دوستانم از مشكل پيش آمده مطلع نشوند. نگران بودم كه اگر آنها مطلع شوند خواسته يا ناخواسته مرا از تصميمي كه گرفته بودم منصرف كنند، چه بسا همان تعداد اندك از دوستاني كه از ماجرا با خبر شدند اين القائات را مي‌كردند. در اين بين خانواده كاظم فريديان خيلي به من كمك كردند اما گاه كما بيش به من تذكر مي‌دادند كه نمي‌توانم با اين شرايط به صعود سختي كه به آن فكر مي‌كنم بپردازم. آنها پيشنهاد مي‌كردند كه برنامه‌ام را كنسل كنم .
هيچ كدام از اين حرفها را نمي‌شنيدم. در راهي كه انتخاب كرده بودم با وجود تمام آن مشكلات، پيش مي‌رفتم. دو هفته پس از جراحي به پارك نزديك خانه‌ام رفتم، قدم مي‌زدم و فكر مي‌كردم كه برنامه‌ي تمريني مناسبی براي صعود نانگاپاربات ندارم. تمريناتم را از روزي 20 دقيقه شروع كرده و به يك و نيم ساعت در روز افزايش دادم. بعد از تمرين اصلا وضعيت مساعدي نداشتم و با درد زياد به خانه باز مي‌گشتم. از شدت درد اشك مي‌ريختم. با پزشك تماس مي‌گرفتم و او با تاكيد مي‌گفت براي بهبودي بايد بيشتر تلاش كنم. به تدريج وضعيتم بهتر شد و تصميم گرفتم براي جبران زمان از دست رفته مربي بگيرم. با اشخاص زيادي صحبت كردم و در نهايت بيتا سبزي را به عنوان مربي انتخاب كردم.
در آبان ماه همزمان با گزارش برنامه كي 2 توسط كاظم فريديان در انجمن یکی از اعضای آزمایشی باشگاه به نام رضا وجوهی كه در جلسه حضور داشت با ايشان تماس گرفت و ضمن اعلام نظر مساعد مدیرعامل شرکتی که در آنجا کار می‌کرد ما را برای یررسی حمایت مالی از برنامه‌هاي بعدي دعوت کرد. او در شرکت بزرگي به نام "نارون آرا" کار می‌کرد و نظر مساعد کامران کاویان مدیر عامل آن شرکت را که او نیز خود کوهنورد بود جلب کرده بود.

جلسه اول به تعريف خاطرات K2 گذشت. آنقدر خاطرات زياد بود كه فرصتي براي طرح برنامه نانگاپاربات باقي نماند. هرچند من در تمام مدت جلسه به صعود نانگاپاربات فكر مي‌كردم و به اين مساله كه آيا مي توانم اين كار را با موفقيت به پايان برسانم يا نه. در آخركامران كاويان كادوهايي به رسم ياد بود به من، كاظم فريديان و مريم ميرميثاقي كه قرار بود به عنوان مدير برنامه مسوليتي داشته باشد هديه كرد.
آنروز با كوهي از سوال به خانه بازگشتم. آن شب تا صبح به نانگاپاربات فكر مي‌كردم، به كتابي كه خوانده بودم و به كارهايي كه بايد انجام مي‌دادم و از همه مهمتر به مشكلي كه داشتم.
ده روز گذشت. منتظر دعوت ديگري از طرف شركت نارون آرا بودم. از طرفي كارهاي مربوط به بهبود كمرم، بيمارستان رفتن، عكس انداختن و رفتن به مطب پزشك مرا مشغول كرده بود. دردم لحظه به لحظه شديدتر مي‌شد و حالا دیگرفريديان قویاً پيشنهاد كنسل كردن برنامه را می‌داد اما من نمي‌توانستم به سادگي تسليم شوم. تا آن لحظه نيز براي انجام اين برنامه تمام تلاشم را به كار گرفته و زحمت زيادي كشيده بودم.
بالاخره وجوهي تماس گرفت و ما را به جلسه‌اي ديگر دعوت كرد. وضعيتي كه داشتم مرا كمي دلخور و ناراحت كرده بود.در آن جلسه در مورد نانگاپاربات و برنامه‌هايي كه اجرا كرده بودم صحبت كردم. درباره رودخانه ايندوس كه سرچشمه‌اش از اين كوه است و اينكه اسم ديگر اين كوه، كوه عريان است و ... .
جلسه حدود سه ساعت طول كشيد. در نهايت كامران كاويان فرصت خواست تا در مورد اين صعود فكر كند و درخواست كرد تا يك مولتي‌مديا از برنامه‌هايم آماده كنم و به او تحويل دهم. به كمك مريم میرمیثاقی که از ابتدای کار در کنارم بود پاورپوينتي از برنامه‌هايي كه اجرا كرده بودم آماده كردم و در جلسه بعدي ارائه دادم. به نظر همه چيز به خوبي پيش مي‌رفت.
روزها به سختي و توام با درد بسيار برايم سپري مي‌شد. ديگر بعد از آن به شرکت نارون آرا نمي‌رفتم. تا اينكه در 27 بهمن 86 با هزينه مورد نياز براي اين صعود كه مبلغ بيست و دو ميليون تومان برآورد شده بود، توافق شد. آن مبلغ را تحت عنوان كادوي تولد به من هديه كردند. براي من اين مبلغ به عنوان هديه تولد آنقدر زياد بود كه وقتي به نقاط تيره و روشن زندگيم نظري مي‌انداختم، نظير اين همه خوشحالي را نمي‌يافتم. آنجا بود كه عزمم را جزم كرده و تصميم گرفتم شرايط جسماني‌ام را به بهترين وضعيت ممكن ارتقا دهم.
تمريناتم را زير نظر بيتا سبزي كه مربي بدنساز فدراسيون هندبال بود شروع كردم. بيتا سبزي تجربه و جسارت خوبي در كارش داشت و اين سبب شد تا برنامه تمريني مطلوبي را شروع و دنبال كنم. برنامه تمريني براي مدت دو ماه و نيم در نظر گرفته شده بود. در هفته سه روز استخر و هيدروتراپي و سه روز را به تمرينات بدنسازي (بصورت يك روز در ميان) اختصاص داده بودم و شبها تمرينات ايزومتريك را كه از فدراسيون پزشكي ورزشي ياد گرفته بودم، انجام مي‌دادم. بطور معمول روزي هفت تا هشت ساعت تمرينات بدنسازي انجام مي‌دادم و از طرفي فرصتهاي باقيمانده ديگر را در طي روز به مرور تكنيكهاي صعود يخچالي و يخ‌نوردي و كليه مسائل فني ديگر با فريديان مي‌پرداختم.
روزها پشت سر هم مي‌گذشتند و شرايط جسماني‌ام روز به روز بهتر مي‌شد و تحت نظر دكتر صمديان و صابري شاهد بهبود وضعيت كمرم بودم.
از آن سوی دیگر به منظور گشایش مسیری نو بر برودپيك همزمان با برنامه من در باشگاه دماوند مطرح بود اما اعضای آن تيم در اسفند 86 اعلام انصراف کردند. به اين ترتيب در ارديبهشت 87 بعضي از دوستان كه در برنامه برودپيك بودند براي شركت در برنامه نانگاپاربات اعلام آمادگي كردند. اعلام حضور آنها براي من خبر خوشايندي بود و اين به منزله‌ي تسليم نشدن من و همراهي با دوستان خوبي بود كه براي هدفي مشترك گام برمي‌داشتيم.
برنامه نانگاپاربات بعد از جلسه‌اي كه در باشگاه دماوند با حضور اعضاي هيئت مديره برگزار شد به عنوان برنامه رسمي باشگاه اعلام شد.پوستر اعلام برنامه
اعضاي اكسپديشن شامل كاظم فريديان، سهند عقدايي، حسين ابوالحسني، احسان پرتوي نيا، شادروان سامان نعمتي، محمد نوروزي ( عضو آزاد تيم ) و من و سه نفر ديگر كه به عنوان تراكر ما را همراهي مي‌كردند(رضا نظام دوست به عنوان فيلمبردار و مهدي كاويان پسر بزرگ كامران كاويان و رضا وجوهي نماينده شركت نارون آرا) مشخص شدند.از طرفي بايد به شركت نارون آرا تغيير برنامه را اعلام مي‌كردم. با رضا وجوهي نماينده شركت و سپس با كامران كاويان مشورت كردم. كاويان با حضور كاظم فريديان مخالفتي نداشت اما با تشكيل تيم موافق نبود. او بر اين عقيده بود كه ما ايرانيها قادر به انجام كار تيمي نيستيم! در هر صورت براي حضور فريديان در تيم مبلغ پنج ميليون تومان ديگر اضافه كرد.
علي‌رغم مخالفت كاويان با تشكيل تيم هر كدام از اعضاي تيم كاري را به عهده گرفته بودند چون مي‌دانستيم اگر كاويان با كل تيم و ارتباط بين اعضاء آشنا شود نظرش عوض خواهد شد و از طرفي تصميم گرفته شد همه پولي را كه داريم بين اعضاء تقسيم كنيم تا يك گروه قوي شده و به اين ترتيب خودمان را براي جلسه عمومی و معرفی برنامه­مان در انجمن كوهنوردي حاضر كرديم. جلسه انجمن با حضور اعضاي تيم، باشگاه دماوند، شركت نارون آرا و جمع زیادی از كوهنوردان آزاد برگزار شد. برنامه صعود نانگاپاربات به طور رسمي اعلام شد. در روز جلسه براي كمك بيشتر به برنامه، تي شرت‌هاي برنامه با لوگوي طراحي شده توسط فرزاد رضايي گرافيست شركت نارون آرا به همراه پوستر فروخته شد.



پوستر برنامه كه در انجمن به علاقه مندان فروخته شد

جلسه‌ي بسيار معظمی برگزار شد و پس از اتمام جلسه كاويان مبلغ ده ميليون تومان ديگر به بودجه برنامه اضافه کرد و حمایت خود را از حضور تمامی اعضا در برنامه اعلام کرد.
روزهاي آخر تدارك برنامه را با اضطراب و هيجان خاصي پشت سر مي‌گذاشتيم. جلسات متعددي را در شركت نارون آرا، باشگاه، خانه‌هايمان و پارك برگزار مي‌كرديم. فريديان مسؤول امور مالي و هماهنگي با شركت سرزمین خورشید(sun land tour) بود. من مسؤول تهيه مواد غذايي و دارويي، سهند عقدايي و مژگان خليلي مسؤول روابط عمومي برنامه و بقيه دوستان هم به طريقي به كاري در جهت كمك به تيم مشغول بودند.
تقريبا هر روز عصر براي خريد لوازم مورد نياز به منيريه مي‌رفتم. عقدايي، فريديان و ابوالحسني كفش بوریل به فروشگاه نياك سفارش دادند. بعد از جلسه انجمن و با پيگري سهند و كاظم چند شركت ايراني از جمله شركت بنادك، اپامه، ماموت، رودي پروژكت، ققنوس، هفت گوهر و كلوت و... هم موافقت كردند تا تهيه ي مقداري از لوزم مورد نيازمان را به عهده بگيرند. با پيگيري مژگان و سهند جلسات متعدد خبري با حضور خبرنگاران برگزار شد. هر چند آن زمان با تبليغات موافق نبودم اما به نظر می­آمد، به خاطر شركت نارون آرا، وجود برنامه اي اينچنين تبليغات زيادي را مي‌طلبد.





























روزها به سرعت مي‌گذشت. چند برنامه تمريني به دماوند و توچال داشتيم. در يكي از برنامه‌ها يك گروه خبرنگار از شبكه‌هاي مختلف راديويي با ما آمدند تا از برنامه‌هاي ما گزارشي تهيه كنند.

تقريبا تمام برنامه‌هايي كه ما در نظر داشتيم انجام شد اما دو مورد مهم كه خلاء هاي بزرگي در برنامه محسوب مي‌شد، هنوز انجام نشده بود؛ 1- داشتن يك سايت هوا شناسي. 2- بيمه حوادث. البته در نهايت هر دوي اين موارد را نيز تا حدودی حل كرديم.
به زمان شروع سفرمان نزديك شديم. در فرودگاه هنگام ترك ايران به مقصد پاكستان، تعداد زيادي از دوستان به بدرقه آمده بودند. از اين بدرقه پر شور، هيجان زده بودم. خانواده‌ها، دوستان و غريبه‌ها همه براي ما آرزوي موفقيت مي‌كردند. تقريبا دو ساعت تا رفتنمان طول كشيد. جواد نظام دوست و وحيد بهرامي (دبير باشگاه) مشكل اضافه بار را حل كردند و ما با خيال راحت به گپ با دوستان و عكس انداختن مشغول بوديم. در بين هفت نفر اعضاي تيم، شادروان سامان بيشترين بدرقه كننده را داشت. حتي چند بار از قسمت بازرسي بيرون آمد تا با افرادي كه براي بدرقه‌اش آمده بودند خداحافظي كند.


زمان خداحافظي بود؛ به اين معنا كه تجربه دنيايي جديد را شروع خواهيم كرد و با ناشناخته‌ها روبرو خواهيم شد و بازگشت و ديدار دوباره دوستان را با وجود كوله‌باري از تجربه‌هاي منحصر به فرد جشن خواهيم گرفت و بالاخره جمعه 24 خرداد 87 ايران را به مقصد پاكستان ترك كرديم.
ساعت 6 سوارهواپيما شديم. مي‌بايست 11 ساعت در فرودگاه بحرين در سالن ترانزيت مي مانديم و بعد به مقصد پاكستان پرواز مي كرديم. سرانجام با دو ساعت تاخير به پاكستان رسيديم. از طرف شركت ATP با يك دسته گل به استقبالمان آمدند و ما را به هتلي در اسلام آباد بردند.
بعد ازخوردن صبحانه براي استراحت به اتاقهايمان رفتیم. قرار بر اين بود كه ظهر به وزارت توريسم پاكستان برويم تا اعضا را معرفي كرده و كارهاي اداري مربوطه را انجام دهيم.




يكشنبه 26 خرداد 87

بعد از مدتها توانستم تا ساعت 10صبح بخوابم. براي صرف صبحانه به رستوران هتل رفتم. در آسانسور با اعضاي تيم ملي برخورد كردم. از ديدنشان بسيار خوشحال شدم. به نظر حتي يك روز هم خارج از ديار مي تواند انسان را دلتنگ كند! به رستوران رفتم تمام اعضاي تيم در آنجا حضور داشتند.
بعد از صبحانه به اتاقها رفتيم تا بارها را طبق نظر افسر رابط، به اندازه 25 كيلوگرم تنظيم كنيم. از ساعت 11 صبح تا 4:30 بعدازظهر اين كار به طول انجاميد.
"كرار حيدري" خبرنگار پاكستاني سايتK2climb براي مصاحبه پيش ما آمد.
و بعد ما براي خوردن ناهار و شام به رستوران كابلي ها در پاكستان رفتيم .در اين زمان رضا وجوهي ومهدي كاويان هم در هتل به ما پيوستند.






دوشنبه 27 خرداد 87

ساعت 5 صبح بيدار شديم و در ساعت 6 صبح در حالي كه باران شديدي مي باريد با وَن هايي كه براي ما آورده بودند از هتل به سمت چيلاس حركت كرديم. به باران نگاه مي كردم و به فكر كارهاي زيادي كه پس از رسيدن به بيس كمپ و قله دوست داشتم به انجام برسانم. باران به منزله نويد خوش خبري براي من بود. به اين فكر مي‌كردم كه در قله سرود خواهيم خواند، از خداي خوب تشکر خواهيم كرد، با دوستان عكس خواهيم گرفت و ... . به رودخانه پر آب وخشن، كاجهاي سوزني و تنوع بي‌نظير گياهي منطقه كوهستاني چشم دوخته بودم. تمام آن مسيرهاي كوهستاني و زيبا را با وجود روستاهاي محرومش كه با ظواهر ناخوشايند و كثيفشان خودنمايي مي‌كردند، پشت سر مي گذاشتيم.

در "بيشام" ناهارمفصلي خورديم وميوه خريديم و باز به راه افتاديم. تقريبا من دیرتر از همه خوابيدم. راه طولاني و زيبايي در پيش رو داشتيم. سعي مي كردم تا جايي كه ممكن است بيدار بمانم تا وقتي بيدار شدم نديدن جاده را حسرت نخورم اما خستگي راه و خواب بر من غلبه كردند. نزديك غروب بود بيدار شدم اما ديگر فايده اي نداشت وبه خودم قول دادم در راه برگشت مناظر را خواهم ديد ودوباره تن به خواب دادم تا زماني كه براي استراحت ايستاديم. در دو طرف پلي برروي رودخانه تختهايي نصب كرده بودند كه با حصير بافته شده بودند. از آنها چاي خواستيم و از پسري كه در حال پختن نان بود چند قرص نان داغ گرفتيم. استراحتي نيم ساعته داشتيم و به طرف "چيلاس" حركت كرديم.

در بين راه افسر رابطمان "ميرغني" مي گفت اگر هوا روشن بود مي توانستيم نانگاپاربات را ببينيم. مدتها به اطراف نگاه مي كردم به اين اميد كه بتوانم اين كوه سترگ را براي اولين بار ببينم. اما انگار پنهان شده بود و يا با تاريكي آسمان يكسان. در هر صورت آن شب بر ما رخ ننمود. ساعت 11 شب به هتل "پاناراما" رسيديم. خسته از راه و گرسنه بوديم. شام خورديم و من به حقيقت از حياط زيباي آنجا لذت مي بردم.
به خواب نه چندان عميقي فرو رفتم. شب گرمي بود و كولر هم خراب. تا صبح چند بار از خواب بيدار شدم.



سه شنبه 28 خرداد 87

روز استراحتمان بود و قرار بود براي سپردن بارها به باربرها و وزن كردن آنها به يك روستاي ديگر به نام "بونرباس" برويم. در راه به قله و صعودي موفق فكر مي كردم. به ياد همه دوستانم بودم؛ شيما، پرستو، زهرا، مريم، فاطمه، لعيا، مريم و خيلي از دوستان ديگر.

انگار كه آنجا دنياي ديگري بود. حال هواي ديگري داشتم. مردم بسيار تنگدست اما مهربان بودند. انجام كارهايمان سه ساعت زمان برد. در دِه "بونرباس" شاهد مناظر باور نكردني بودم؛ انسانهايي فقير با زندگي و خصوصيات رفتاري شبيه به انسانهاي اوليه. نمي دانم، شايد به نحوي ترحم برانگيز بودند. گويي ديدنم برايشان عجيب و غير قابل تصور بود. دور ماشين جمع شده بودند و به وسايلم دست مي زدند و هر از گاهي نيز تلنگري به من. به اين فكر مي كردم كه در يك نقطه دنيا مردم در بد ترين وضع ممكن زندگي مي كنند و در نقطه ديگر چنان راحت كه وخامت اوضاع نقاط ديگر برايشان ملموس نيست وچيزي دور از ذهن مي نمايد. همهمه اي به پا بود. هر كسي براي اينكه بتواند بار سنگين تري بگيرد و دستمزد بیشتری دریافت کند با ديگري درگير مي شد. احساس ناخوشايندي بود؛ از طرفي خوشحال از آمدن به جايي كه آرزويش را داشتم و از طرفي ديگر شرمنده از ديدن اين همه فقر!
به هتل بر گشتيم. همه چيز را براي افراد تعريف كردم. ساعت 5 از هتل پاناراما خارج شديم. اول با ميني بوس به بونرباس رفتيم و بارها را تحويل گرفتيم و بعد با وانت به سمت ده "ديامير" حركت كرديم. هر چه بالاتر مي رفتيم با مكان زيباتر و وحشي تري روبرو مي شديم. جاده بسيار باريك وخطرناك بود ولي راننده با مهارت زيادي رانندگي مي كرد، گويي مسير را چشم بسته و بي دغدغه طي مي کرد!
به اطراف نگاه مي كردم واز ميرغني پرسيدم كه چه موقع مي توان نانگاپاربات را ديد. بعد از 45 دقيقه نيمي از قامت استوار نانگاپاربات را ديدم. چنان بزرگ و باعظمت بود ومن آنقدر از ديدنش هيجان زده شده بودم كه نفسم بند آمده بود. سلام كردم و خواستم تا به من و افراد تيم روي خوش نشان دهد. منطقه هواي خوبي نداشت به اين خاطر قله اش مشخص نبود اما تنه بزرگ و سترگ وعضلانيش! كاملا مشخص بود.

حدود دو ساعت طول كشيد تا به ده ديامير برسيم. تا آنجا نگاهش مي كردم. رضا نظام دوست در تمام مدت به شكلي خطرناك فيلمبرداري مي كرد و افراد ديگر نيزعكاسي مي كردند. خلاصه هياهويي به پا بود.
باربرها در كنار رودخانه چادرها را برپا كردند و عصرانه اي تهيه كردند كه شامل بيسكويت و چاي پاكستاني بود. به چادر رفتم مشغول آماده كردن وسايل خواب شدم و از طرفي خاطراتم را مي نوشتم. شب بسيار گرمي بود به طوري كه تصميم گرفتم از كيسه خواب به عنوان بالشت استفاده كنم.




چهارشنبه 29 خرداد 87

صبح زود ساعت 4:30 بيدار شدم. هوا كاملا روشن بود. اين روز، روز اول تراكينگ ما بود. از چندين روستا به نام هاي "ژل سفلي" و "لو ژل" (low gell) گذشتيم. در بين راه چندين بار نشستيم واستراحت كرديم وتخم مرغ وسيب زميني هايي را كه آشپزمان "آرمان" براي ما آماده كرده بود، خورديم.
مسير ما يك راه باريك در كمركش كوه بود با دره اي عميق وبسيار زيبا. به قسمت هايي مي رسيديم كه سرسبز بودند و چشمه هايي که از دل كوه بيرون زده بودند. از اين چشمه ها آب بر مي داشتيم و استراحت مي كرديم.
در انتهاي مسير راهپیمایی روز اول به پلي رسيديم كه به دليل طغيان رودخانه خراب شده بود. ساعت 12 ظهر بود و هوا بسيار گرم ولي مجبور بوديم منتظر بمانيم تا پل را درست كنند.
به شكل باور نكردني در عرض سه ساعت آن را درست كردند. ظاهرا اگر قرار بود چنين پلي را در ايران تعمير كنند چندين روز طول مي كشيد! با بدن هايي آفتاب سوخته و گرمازده به راه افتاديم. سرعتمان كند شده بود. هوا به شدت گرم و نامطلوبتر شده بود. سردرد گرفته بودم وبه سختي بالا مي رفتم.
به روستاي "سر" رسيديم. كلبه ايي در آنجا بود كه "رينهولد مسنر" هزينه ساختش را پرداخته بودو هر سال به آن جا مي رود تا هم كمكي براي روستائيان باشد وهم خاطرات برادرش گونتر را زنده كند. كلبه ايي رؤيايي بود كه منظره ي زيبايي رو به نانگاپاربات داشت. به محض رسيدن به كلبه از شدت سردرد بالا آوردم. رمقي برايم نمانده بود. از بچه ها قرص گرفتم و خوابيدم. بعد از دو ساعت حالم بهتر شد و به جمع همنوردانم پيوستم.
به حرف هاي دوستانم گوش مي دادم. همه شاد بودند. تيم يكپارچه وخوب بود. موقع خواب حسين در مورد احساسي كه پس از ساخته شدن آن پل به او دست داده بود صحبت مي كرد. با اشتياق به حرفهايش گوش مي دادم. مي گفت بعد از تمام شدن ساخت پل اين احساس برايش پيش آمده بود كه قله را صعود كرده و بر روي آن ايستاده است. با تمام وجود از اين احساس خوشحال شدم.



پنجشنبه30 خرداد 87

اصلا حالم مساعد نبود. دل درد و لرز شديدي داشتم. حدس مي زدم مشکلم گاستريت باشد. تا كمپ بعدي 5 ساعت راه داشتيم. از كنار جويهاي زيادي كه براي مزارع درست كرده بودند گذشتيم و بعد به رودخانه و جنگل سروهاي سوزني رسيديم. مناظري شگفت انگيز و زيبا با دورنماي كوههاي برفي و سر به فلك كشيده روبرويمان قرار داشت. حالم لحظه به لحظه بدتر مي شد. ديگر ناي راه رفتن نداشتم و در مسير دائم مي نشستم. از افراد كاملا عقب افتاده بودم. از ميان جنگل گذشتم و به كمپ رسيدم و بي درنگ خوابيدم. حدس زدم از آب آلوده دچار اين وضعيت شده ام و بعدا به این قضیه مطمئن شدم. یکی ازپرترها به نام "گاشكار" برايم چاي آورد. بعد از نوشيدن چاي بلافاصله خوابم برد. نزديك غروب بيدار شدم. سوپ خوردم و به مناظر اطراف نگاهي انداختم.
كمپ بسيار جالبي بود. يك ديواره بزرگ درست روبرويمان قرار داشت كه ايتاليائي ها روي آن مسيري را گشايش كرده بودند. قله "سمندر" هم روبروي كمپ مان بود. كنار چادر نشسته بودم، به غروب آفتاب نگاه مي كردم، به آينده و قله وسرنوشتي كه در انتظارمان بود.






جمعه 31 خرداد 87

به سمت كمپ اصلي به راه افتاديم. پس از دو ساعت از حركتمان قله معلوم شد. مسيرمان دره اي پهن و بزرگ در دو طرف كوه بود و در سمت راست در امتداد مسيرمان يخچال "ديامير" قرار داشت.
همه با هم حركت نمي كرديم. هر كسي راه خودش را مي رفت. رضا هم مشغول فيلم برداري از مناظر و مصاحبه گرفتن از من و افراد بود . از افراد فاصله گرفتم تا نهايت استفاده را از زيباييها داشته باشم. هر از گاهي يك باربر رد مي شد و چيزي درخواست مي كرد و من بي توجه به آنها عبور مي كردم.
بعد از 5 ساعت به كمپ رسيدم. سهند زودتر از ما به كمپ رسيده بود و وسايل را چك مي كرد تا چيزي كم و كسر نباشد. وقتي به كمپ نزديك مي شدم با خودم فكر مي كردم كه هنگام رسيدن ما به كمپ، همه براي خوشامدگويي از چادرهايشان بيرون مي آيند، اما هيچكس از چادرش تكان نخورد! به كمپ كه رسيديم دوباره حالم بد شد. به چادرم رفتم ، وسايلم را مرتب كردم وخوابيدم. عصر به سراغ كمپ اتريشي ها رفتم تا با آنها آشنا شوم. از اينكه درآنجا بودم خوشحال بودم. متوجه شدم يك تيم ايتاليايي ودو تيم آلماني در كمپ سوم هستند و قرار است فردا به كمپ چهارم بروند وبعد به قله صعود كنند. شب را با خيالي آسوده سپري كردم. روز استراحت بود و مي شد از كمپ صعود تيمها را تماشا كرد.





مطالب مرتبط

2 comments:

    On ۱۸:۲۲ کوهسار گفت...

    با سلام
    من به عنوان یکی از کوچکترین عاشقان طبیعت می خواستم بگم که گزارشتون واقعا با قلم شیوا، روان و بسیار دوست داشتنی ای به رشته ی تحریر دراومده( علی الخصوص قسمت اول) که با خوندن هر خطش نمی دونم چرا تک تک دکمه های صفحه کلیدمم خیس میشه!!! و این عزم و اراده ی شما (بانوی کوهنورد ایرانی) و دیگر همنوردانتون واقعاً ستودنی است و البته پاک و مقدس.
    به امید روزها و صعودهای دیگری چون این.

     
    On ۰۰:۳۲ نگین گفت...

    با عرض سلام
    خیلی عالی است منتظر بقیه ی قسمتهای این گزارش هستیم