گزارش اولين صعود ايراني نانگاپاربات - قسمت چهارم

11/4/87

صبح همچنان برف مي باريد، تيم اتريشيها كه قصد صعود قله را داشتند و صبح زود به بالا رفته بودند حالا يكي يكي به پايين باز مي‌گشتند و از صعود منصرف مي‌شدند. هرمن هم كه صبح خيلي زود رفته بود به پايين برگشت وقتي صدايش را شنيدم سرم را از چادر بيرون آوردم سري تكان داد و گفت هوا خراب است و قصد پايين رفتن دارد و منتظر مي‌ماند تا هاي‌پرتر براي بردن بارهايش به كمپ دو بيايد ازش دعوت كردم به چادر ما بيايد تا چاي داغي بهش بدم ، چاي را قبول كرد اما آ مدن به چادر ما را نه . حدود ساعت 11 هوا خوب شد و از بارش و سرما خبري نبود، به خاطر اتريشيها خيلي ناراحت بودم و با خودم فكر كردم آنها خيلي زود تسليم شدند، به هر حال تصميمي بود كه سرپرست گرفته بود و بقيه به آن احترام گذاشتند.


ساعت يك كاظم و سامان به زير ديواره رفتند تا وسايل سامان را بالا بياورند. من هم سعي كردم چادر را مرتب كنم. دردم همچنان ادامه داشت و پايم ورم داشت و سطح زيادي از پايم هماتوم (خونريزي) داشت. عصر دردم بهتر شد و براي سامان و كاظم غذا درست كردم. بعد از كمي استراحت كاظم و سامان تصميم گرفتند تا زير چادر را هموار كنند بنابراين من وكليه وسايل به چادري كه هرمن از خود به جا گذاشته بود نقل مكان كرديم، تا زماني كه سامان و كاظم مشغول كار بودند من هم در حال تدارك شام و آماه كردن چاي براي آنها بودم .







12/4/87


روز نوزدهم برنامه را در كمپ دو گذرانديم تا وضعيت پاي من مشخص شود. كاظم و سامان دوباره به پايين رفتند تا مقداري از لوازم را كه در تراورس دوم باقي مانده بود به كمپ 2 بياورند. من در چادر، برف آب مي‌كردم و در فكر آماده كردن غذايي و انتظار! حدود ساعت 3 به كمپ 2 برگشتند و حسابي خسته بودند. غذا خورديم، كاظم پيشنهاد داد فردا به كمپ 3 برويم و جوياي وضعيت پاي من شد ، درد داشتم اما فكر مي‌كردم توان اين را دارم كه به كمپ 3 بروم و فكر كردم تلاش خودم را مي‌كنم و هر جا كه نتوانستم به پايين برمي‌گردم با اين شرط رفتن به كمپ 3 حتمي شد. در ضمن طي تماسي كه سهند با كاظم داشت پيغام اتريشيها را به ما داد، اينكه مي‌توانيم از مواد غذايي كه در كمپ 2 گذاشته‌اند استفاده كنيم يك سوپرماركت بزرگ با تنوع غذايي عالي (انواع سوسيس وكالباس در بسته‌بندي كوچك و بيسكويت‌هايي كه تركيبي از انواع ويتامين‌ها و پروتئين و مقدار زيادي كالري كه در آن وجود داشت و به نظر مي‌آمد كه مخصوص همين كار تهيه شده و انواع ماكاراني با همين تركيبات و نوعي نان بسته‌بندي شده با همين تركيبات و سوپ‌هاي آماده در بسته‌بندي كوچك آن هم با همين تركيبات) به نوع مواد غذايي خودمان كه فكر مي‌كردم به اين نتيجه رسيدم كه كلا ما آدمهاي توانمندي هستيم كه با اين تركيب غذايي خودمان، كه هيچ چيز مفيدي درآن وجود ندارد بدن ما ايراني جماعت با غيرتي كه داره آنها را از هيچ تهيه مي‌كنه ، معجزه است واقعا كه ملت غيوري هستيم ! آن دسته از مواد غذايي را كه با ذائقه ما جور بود جدا كردم و بقيه را سر جايشان گذاشتم. قبل از خواب لوازم فردا را آماده كردم و در رؤياي صعود خوابيدم.







روز بيستم برنامه 13/4/87


در كمپ دوم بوديم، خيلي سر حال از خواب بيدار شدم، انگار در ارتفاع 2000 متری قرار داشتم. با دو روزي كه در كمپ2 بودم بدنم به خوبي به اين ارتفاع جواب داده بود، چند بار پايم را تست كردم تا ببينم مشكلي دارد يا نه، گويي به خواهشهاي من جواب داده بود و ديگر درد نمي‌كرد. با تمام وجود خوشحال بودم كه مي توانم صعود كنم. صبحانه را صرف كرده و به سرعت لباس‌هايم را پوشيدم و از چادر بيرون رفتم. به دور و اطراف نگاه كردم و از اينكه در ارتفاع 6100 متری قرار داشتم بسيار مشعوف شدم. به هر طرف كه نگاه مي‌كردم كوه بود، يخچال ديامير و دياما را مي‌ديدم و خط الراس مازنو و دره و شيب كوه را و در نهايت خود و همراهانم را که صحيح و سالم و خوشحال و پرانرژي بر روي كوه نانگاپاربات بوديم. كرامپونم را پوشيدم و يومار را به طناب انداختم و صعود را آغاز كردم. پشت سرم سامان و كاظم هم بيرون آمدند و راه افتادند. طولي نكشيد كه سامان از من جلو زد و از من فاصله گرفت. چند بار سنگ از زير پايش در رفت و به پايم خورد و به او اعتراض كردم كه سنگ نريزد و فاصله اش را از ما كم كند. كاظم كه پشت سر من مي‌آمد به من اعتراض كرد كه چاره ديگري نيست. اما من نمي‌خواستم دوباره مجبور شوم مدت طولاني را در چادر بمانم. اين مساله باعث شد تا همه تقريبا با هم حركت كنيم و از قسمت درگيريهاي صخره‌ايي كه در مسير وجود داشت، عبور كنيم. در فاصله بين كمپ 2 به 3 تقريبا 2 ساعت درگيري با صخره و سنگ داشت طناب‌هاي زيادي در آنجا بود كه براي استفاده از هر كدام بايد يك ريسك را قبول مي‌كردي بعد از عبور از اين قسمت به يك مسير هموار رسيديم كه برروي يال قرار داشت و با يك شيب ملايم ارتفاع مي‌گرفت در انتهاي اين يال يك نقاب برفي بزرگ قرار داشت كه البته در مسير نبود قبل از اينكه به اين نقاب برفي برسيم مسير به سمت چپ منحرف مي‌شد و در ادامه باز هم با يك شيب ملايم به يك ديواره كوتاه كه كارگاه‌هاي زيادي در آنجا زده شده بود مي‌رسيديم و با يك تراورس به كمپ سوم ختم مي‌شد.


بعد از گذر از مسير صخره‌ايي به دو نفر از اعضاء تيم اتريشي برخورديم كه در حال پايين رفتن بودند وقتي جوياي علت پايين رفتنشان شديم گفتند مسير خيلي پر برف است و ما دو نفر از عهده برف‌كوبي بر نمِي‌آييم و موقع خداحافظي گفتند شايد در تلاش بعدي شما به همراه شما تلاشي براي صعود قله كنيم.


ما به راهمان ادمه داديم زمان صعودمان بيشتر از آن چيزي شده بود كه به ما گفته بودند بارش هم شروع شده بود، هر چه بالا مي‌رفتيم انگار از كمپ3 دورتر و دورتر مي‌شديم. به جايي رسيديم كه چشم انداز خوبي به بالادست داشت و كلاغها را مي‌ديدم که در حال پرواز بودند. حدس زدم كه آنجا بايد كمپ 3 باشد ولي تا آنجا حداقل يك ساعت و نيم فاصله داشتيم. براي صعود به بالاتر انرژي گرفتم. به تراورس زير كمپ 3 رسيديم از خوشحالي فرياد مي‌زدم. با وجود خستگي كه داشتم با سرعت باور نكردني حركت مي‌كردم. به كمپ 3 رسيديم.
















در گوشه‌ايي نشستم چون كاظم داشت دور و بر كمپ را محكم مي‌كرد ، چند روزي بود كه از اين كمپ استفاده نشده بود و کف آن کاملا تغيير شکل داده بود و به يک حوض عميق تبديل شده بود. نزديک دو ساعت کار برد تا كاظم دوباره آنرا مسطح کند . وقتي كمپ آماده شد به داخل چادر رفتم. ساعت 2 بود و به شدت گرسنه بوديم. بعد از مرتب كردن چادر مشغول آب كردن برف و غذا درست كردن شديم. سامان هم وسايلش را ترميم مي‌كرد و با وسواس خاصي به وسايلش مي‌رسيد. بعد از خوردن ناهار و صحبت با بچه‌ها كه به سمت كمپ 2 مي‌آمدند خوابيديم. هر از گاهي با هم صحبت مي‌كرديم. خيلي عالي بود. انگار در رؤيا بودم. بدنم با من همراهي مي‌كرد. نه سردرد داشتم و نه حالت تهوع. اولين بار بود كه به اين ارتفاع مي‌آمدم6850 متر ارتفاع بالايي بود اما من حالم خوب بود. با تمام وجود شكرگذار اين قضيه بودم. مرتب با سهند، حسين، احسان و محمد در ارتباط بوديم. همگي شان سالم و سرحال به كمپ دو رسيده بودند. شب سردي را در پيش رو داشتيم، البته با وجود لوازم خوبي كه داشتم اصلا سردم نشد ولي درد كتف، خواب ناز را در ارتفاع 6850 متري از من ربوده بود. دائم تكان مي‌خوردم و نمي‌توانستم بخوابم. چند بار بلند شدم و نشستم. كاظم با صداي بلند خروپف سر داده بود اما سامان هم دچار مشكل من بود و نمي‌توانست بخوابد. كمي با هم حرف زديم ولي در نهايت تصميم گرفتيم بخوابيم تا براي فرودي طولاني انرژي كافي داشته باشيم .







روز بيست و يكم برنامه در تاريخ 14/4/87


با احساس نم و رطوبت در صورتم از خواب بيدار شدم. چادر حسابي برفك زده بود و روي كيسه خواب‌هايمان لايه‌اي از برفك نشسته بود، مشغول برف آب كردن و جمع و جور كردن لوازم شديم. مقداري از وسايلي كه آورده بوديم در چادر گذاشتيم. آفتاب خيلي خوبي بود. من زودتر از بچه‌ها حركت كردم. دوباره طنابها در زير برفها رفته بود. به سختي آنها را از زير برفها در مي‌آوردم. به نوبت هر كدام اين كار را انجام مي‌داديم تا به كمپ دوم رسيديم. بچه‌ها داشتند حمام آفتاب مي‌گرفتند و محمد هم رفته بود تا وسايلش را از زير كينشوفر وال بياورد. نيم ساعتي پيش بچه‌ها نشستيم و به سمت كمپ 1 به راه افتاديم. اول كاظم رفت و بعد سامان، من هم پشت سر آنها رفتم. در زير ديواره محمد را ديديم كه مثل هميشه با شوخ طبعي خاص خودش با من احوالپرسي كرد و به خاطر صعود به كمپ 3 به من تبريك گفت. ساعت 3:30 به كمپ 1 رسيديم. يك ساعت و نيم در كمپ 1 مانديم و بعد به سوي كمپ اصلي به راه افتاديم. در طي راه به خاطر خستگي و درد پايم چند بار به زمين خوردم. كاظم به سرعت حركت مي‌كرد تا قبل از تاريكي به كمپ اصلي برسد. ما هم سعي مي‌كرديم با سرعت كاظم حركت كنيم. نزديك بيس‌كمپ بوديم كه نصير با آب و شربت رسيد. در فاصله‌ايي كه استراحت مي‌كرديم سامان يك چرت اساسي زد. از دور به كمپ نگاه كردم. چادرهاي تازه‌اي در كمپ بودند. سهند به ما گفته بود تيم "كريس وارنر" به بيس‌كمپ آمده است، با وجود آنها ديگر تنها نبوديم و از طرفي دوست داشتم كريس وارنر را ببينم. شب كريس وارنر به كمپ ما آمد. حدود 2 ساعت پيش ما بود و ما كل ماجراي اين صعود و مشخصات مسير و ماجراي بهمن و خوردن سنگ به پايم را برايش تعريف كرديم. وقتي پايم را به او نشان دادم با چندش به آن نگاه مي‌كرد. شب با بچه‌ها تماس گرفتيم. آنها در حال شام خوردن بودند و شيطنت مي‌كردند. با رضايت كامل از صعودي كه داشتيم و با اين فكر كه لازم نبود فردا صعودي داشته باشيم به خواب خوشي فرو رفتم.







روز بيست و دوم برنامه 15/4/87


ما در كمپ اصلي بوديم و سهند، حسين، محمد و احسان در حال رفتن به كمپ 3 بودند. در اين روز تيم اتريشيها كه موفق به صعود نشده بودند در حال جمع كردن وسايلشان بودند. دو نفر از اتريشيها كه تا كمپ 3 رفته بودند و به خاطر برف زياد موفق به صعود نشده بودند به گوشه‌اي از بيس‌كمپ رفته بودند و شايد در تنهايي خود گريه مي‌كردند. من در چادر نشسته بودم و به آنها نگاه مي كردم و مي‌توانستم كاملا احساسشان را درك كنم، واقعا ناراحت بودند. سرپرستشان دائم مي‌رفت و به آنها دلداري مي‌داد.


با رفتن تيم‌هاي آلماني و اتريشي، بيس‌كمپ خالي شد. دلم گرفت. موقع ناهار با بچه‌ها تماس گرفتيم. البته از پايين با دوربين مي‌ديدم كجا هستند، چقدر سرعت دارند، چه كسي آخرين نفر آنها است و چقدر با كمپ 3 فاصله دارند. سهند به بي‌سيم جواب داد، اوضاع خوبي داشتند، با حسين صحبت مي‌كردم كه بي‌سيم قطع شد. ديگر نتوانستم ناهار بخورم. هر چه سعي كرديم نتوانستيم با آنها تماس بگيريم. خيلي نگران شده بودم. فكر كردم شايد براي حسين اتفاقي افتاده باشد. دوربين كشيديم اما چيزي متوجه نشديم. اوضاع ظاهرا آرام بود اما نمي دانستم چرا به بي‌سيم جواب نمي‌دهند. تا ساعت 4 جلوي چادر نشستم و به بالا نگاه مي‌كردم تا اينكه صداي بي‌سيم درآمد. سهند بود و سامان جواب داد. سامان به سهند گفت كه ما خيلي نگران بوديم اما در دنباله حرفش گفت نمي داند چرا ليلا اينقدر نگران است ما كه تعهد نامه امضاء كرديم! از حرفهاي سامان يكه خوردم بي‌سيم را از سامان گرفتم و از حسين خواهش كردم مواظب خودشان باشند. حسين به من اطمينان خاطر داد كه مواظب خودشان است و بيشتر از اينها قادر به درك شرايط و حساسيت موضوع است. از آن طرف بيسيم هر كدام از بچه‌ها چيزي مي‌گفتند. محمد با شوخ طبعي‌اش مي‌گفت سرپرست نگران نباش من خودم مواظب اينها هستم. بي‌سيم را خاموش كردم و با احساس بهتري به چادرم رفتم و تا شام در چادر ماندم.







روز بيست و سوم برنامه 16/4/87


ما سه نفر در بيس‌كمپ بوديم و 4 نفر بعدي از كمپ 3 در حال پايين آمدن بودند. از ظهر هواي منطقه خراب شد و نگراني ها دوباره برگشت. با دوربين هم نمي‌شد بچه‌ها را ديد. فقط هر ساعت يك بار با بيسيم مي‌گفتند كجا هستند. در بيس‌كمپ باران و در ارتفاع برف به شدت مي‌باريد. وضعيت بحراني بود. به كمپ كريس وارنر رفتيم تا وضعيت هوا را بپرسيم. نزديك چادرشان كه رسيديم بوي قهوه مي‌آمد و فضاي آرام و دوستانه‌شان به آدم آرامش مي‌داد. بسيار انسانهاي مهرباني بودند. "اشلي" دختر فيلم بردار و ²آنا" دختر كوهنورد، ²مت² و بقيه به ما دلداري مي‌دادند كه اتفاقي رخ نخواهد داد. آرام شدم. فضاي چادرشان بسيار دوست داشتني و آرام بود. بعد از آشنايي با آنها به كمپ برگشتيم. بچه‌ها به كمپ2 رسيده بودند ولي بسيار خسته بودند. در تماس بعدي در انتهاي مسير كمپ1 به 2 بودند و مي‌گفتند ريزش سنگ بسيار زياد است. براي آنها دعا مي‌كردم و چشم به راه بودم. وقتي به كمپ 1 رسيدند خيالم راحت شد. حدود ساعت 4:30 بود كه كاملا نزديك شده بودند. به آرمان گفتم برايشان سوپ آماده كند. كاظم وسامان را صدا كردم. كاظم بيرون آمد تا از بچه‌ها فيلم بگيرد. من هم به استقبالشان رفتم، آنها را در آغوش گرفتم، خوشحال بودم اما بغض گلويم را گرفته بود. به خاطر اينكه خيس بودند كمي با آنها مزاح كرديم. به كمپ رسيديم و بلافاصله رفتيم به چادر آشپزخانه كه از همه جا گرمتر بود. سوپ را خوردند و بعد چاي و تنقلات و كمپوت و هر آنچه از مواد غذايي كه در آنجا موجود بود. كريس وارنر به چادر آشپزخانه آمد و با بچه‌ها در مورد مسير صحبت كرد و بعد از ما مقداري طناب براي ثابت گذاري اوايل مسير گرفت و رفت. تا دير وقت با يكديگر صحبت مي‌كرديم. در هر حال روز را به خوبي به پايان رسانديم.







روز بيست و چهارم برنامه 17/4/87


همه در بيس‌كمپ بوديم و با هم صبحانه پر و پيماني خورديم، كار خاصي نداشتيم. بچه‌ها ترجيح مي‌دادند بخوابند. كريس وارنر و تيمش به بالا رفتند تا هم‌هوايي كنند و به كمپ 2 بروند و تنها كسي كه در كمپ آنها ماند اشلي بود. عصر من و محمد به كمپ آنها رفتيم تا اشلي را براي شام دعوت كنيم. او قبول كرد به كمپ ما بيايد اما شامش را خورده بود. حدود ساعت 7 اشلي به كمپ ما آمد و ساعت 8 بود كه از طرف باشگاه به ما زنگ زدند. احساس خوبي داشتيم. احساس مي كرديم در كنار هم باشگاهي هايمان هستيم. سامان بيشترين تلفن ها را داشت و بعد ازهر تلفن كلي انرژي مي گرفت. بعد از سامان محمد و بعد حسين بود كه بيشترين تماسها را داشتند و من در حسرت يك تماس مي ماندم! دست و پا شكسته با اشلي صحبت مي كردم. مي گفت كه مادرش با اين سفر او مخالف بوده ولي در نهايت راضي شده بود و حتي برايش كلاه بافتني و شال گردن و پليور بافته بود. دختر بسيار گرم و دوست داشتني بود و از اينكه با شخصي از يك كشور ديگر صحبت مي كردم خوشحال بودم. دائم تصور مي كردم آنها چطور زندگي مي كنند. نمي توانستم خيلي تخصصي با او صحبت كنم چون او امريكايي بود و من ايراني.







روز بيست و پنجم برنامه 18/4/87


باز هم كار خاصي براي انجام دادن نداشتيم. كاظم بعد از صبحانه خوابيد تا موقع ناهار. و بعد دوباره خوابيد تا موقع شام. بلافاصله بعد از صرف شام هم خوابيد تا فردا صبح. اما بقيه بچه ها مشغول بازي بودند؛ يك نوع بازي پاكستاني شبيه به مينچ، حسابي مشغول بازي شده بودند. من كمي در بيس‌كمپ قدم زدم و بعد به چادرم رفتم تا خاطراتم را بنويسم .







روز بيست وششم برنامه19/4/87


بيس‌كمپ سوت و كور بود، آنجا ما بوديم و چند باربر و كادر آشپز خانه به علاوه امريكاييها. امروز هم روز استراحت است و بچه ها ترجيح دادند بخوابند واستراحت كنند. بدنهاي ما كاملا به اين شرايط عادت كرده است. ديگر از دل درد ودل پيچه و اسهال خبري نبود. هواي منطقه متغيير بود؛ گاهي گرم گرم وگاهي سرد و پر از بارش. امروز بدون كار خاصي تمام شد.







روز بيست و هفتم برنامه 20/4/87


باز هم در بيس‌كمپ، صبح خيلي زود بيدار شدم. جنب و جوشي در بيس‌كمپ بود. از ميرغني پرسيدم چه خبر است، به من گفت آلمانيهايي كه براي صعود خط الراس مازنو رفته اند دارند به پايين بر مي گردند. "لوييز" كوهنوردي اهل آلمان بود كه تقريبا سه هفته قبل قله نانگا را با افرادش صعود كرده بود و بعد از چند روز استراحت وبرگشتن افرادش به پايين تصميم گرفته بود با يكي از دوستانش كه "جك" نام داشت به خط الراس مازنو برود. لوييز بسيار باتجربه و قوي بود و خيلي خوب ما را راهنمايي مي كرد. آن روز ايشان به گردنه قبل از نانگاپاربات رسيده بودند و از ادامه مسير منصرف شده و مي خواستند از يخچال ديامير پايين بيايند.











با دوربين هايي كه در بيس‌كمپ داشتيم حركت آنها را در مسير دنبال مي كرديم. بسيار خطرناك بود وهر لحظه انتظار يك بهمن از مسير را داشتيم، همه در بيس‌كمپ نشسته بوديم و دوربين را به نوبت از هم مي گرفتيم تا حركت لوييز را دنبال كنيم. كريس وارنر به كمپ ما آمد و ما را براي ناهار به كمپشان دعوت كرد. ناهار آنها شامل انواع پاستا، بيسكويت، نوعي كنسرو ماهي و سوسيس بود.



بعد از ناهار با چاي و قهوه هاي خوش بو و خوش طعم پذيرايي شديم. تا ساعت 2 در آنجا بوديم و كاملا سير با شكم هايي پر به كمپ مان برگشتيم. ديگر اثري از لوييز و جك نبود احتمالا به كمپ 1 رسيده بودند ساعت 5 همهمه اي در بيس‌كمپ براه افتاد و بچه ها همديگر را صدا مي زدند كه لوييز آمد. از چادر بيرون رفتم تا به استقبال آنها بروم. به چادرهايشان كه نزديك مي شدند برايشان دست زديم. بچه ها با آنها روبوسي كردند و مدتي پيش آنها مانديم تا به داستان صعودشان گوش دهيم. باران گرفت همه به آنها كمك مي كرديم تا وسايلشان را از زير باران جمع كنيم .







روز بيست و هشتم برنامه 21/4/87


باز هم در بيس‌كمپ منتظر هواي خوب مانديم. جو و لوييز صبحانه را پيش ما خوردند و از پنير تبريزي كه به آنها داديم كلي لذت بردند. كريس وارنر به چادر ما آمد تا با كاظم مصاحبه اي در مورد حادثه اي كه سال گذشته دركي2 افتاده بود و باعث مرگ يك كوهنورد ايتاليايي شده بود، داشته باشد. كريس وارنر در اين مورد از افرادي كه سال گذشته در آن برنامه بودند تحقيق مي كرد و يكي از آن افراد كاظم بود. كما بيش از صحبت هاي كاظم چيزهايي دستگيرم مي شد ولي چندان برايم بحث جالبي نبود. با جو و لوييز مشغول حرف زدن شدم. درباره مسير و كارهايشان پرسيدم و از خودم هم حرف زدم. درباره كارم در ايران ، شغلم و... . بعد از تمام شدن مصاحبه، از كريس درباره هوا پرسيدم و قرار شد كنترل ديگري داشته باشد و به ما خبر بدهد. هوا تا روز پنج شنبه خوب گزارش شد و ما تصميم گرفتيم فردا صعود نهايي مان را شروع كنيم. شب تا دير وقت لوييز و جو پيش ما بودند و درباره صعودشان حرف مي زدند و عكس هايشان را نشان مي دادند.







روزبيست ونهم برنامه 22/4/87


روز موعود، كمي دل شوره داشتم و بعد از صبحانه حدود ساعت 10:30 آماده شدم تا به كمپ 1 بروم. بچه هاي ديگر تصميم داشتند بعد از ناهار بيايند اما من چون تجربه بدي داشتم تصميم گرفتم قبل از ناهار حركت كنم. موقعي كه راه افتادم محمد هم تصميم گرفت تا همراه من بيايد و من منتظر ماندم تا محمد حاضر شود . قبل از رفتن به كمپ 1،كاظم اتمام حجت كرد كه بالاتر از 7000 متر كسي نمي تواند به ديگري كمك كند و همه بايد اين را بدانيم كه در آن ارتفاع هر كسي بايد مواظب خودش باشد و بيش از حد توانش صعود نكند و همه قول دادند همينطور رفتار كنند. من و محمد به راه افتاديم و با همه خداحافظي كرديم، با كادر آشپزخانه، با لوييز، جو و كلارا كه دوباره به بيس‌كمپ بازگشته بودند و از صعود صرف نظر كرده بودند و با افراد ي كه در كمپ امريكائيها بودند و همه آنها برايمان آرزوي موفقيت مي كردند. آرام آرام با محمد به سمت كمپ 1 مي رفتيم و با هم هر از گاهي صحبت مي كرديم. ساعت 11 حركت كرديم وساعت 2 به كمپ 1 رسيديم. كريس وارنر و يکي از افرادش به نام دن در كمپ يك بودند و قرار بود همزمان با ما به كمپ 2 بيايند. دو ساعت بعد از ما "كتي" و يكي ديگر از امريكائيها به كمپ1 رسيدن و با ما چاي خوردند و كمي حرف زدند و رفتند به چادرشان. ساعت 6:30 بچه ها به كمپ 1 رسيدند .







روز سي ام برنامه 23/4/87


اين روز براي ما از ساعت 3 صبح شروع شد! هوا بسيارعالي اما به شدت سرد بود. موقعي كه از چادر بيرون آمدم تا كرامپونم را بپوشم كريس وارنر را ديدم كه به پايين برمي گشت. او ساعت 1 صبح صعودش را شروع كرده بود و مي گفت برنامه شان را كنسل مي كنند چون تا رسيدن به هم هوايي زمان را از دست خواهند داد و مسير ديگر قابل صعود نخواهد بود. از اين خبر شوكه شدم اما حق با او بود. براي ما 30 روزطول كشيده بود تا هم هوا شويم. با فرصت كمي كه آنها داشتند، نمي توانستند به خوبي هم هوايي كنند. دفعه قبل كه در بيس‌كمپ مشغول استراحت براي حمله نهايي بوديم آنها يك بار به كمپ 1 رفته بودند و بعد به سمت كمپ 2 اما موفق به رفتن به كمپ 2 نشده بودند و مثل ما كه از زير ديواره مجبور به بازگشت شده بوديم، برگشته بودند.


ساعت 4 صبح صعودمان را شروع كرديم. کريس وارنر قسمتهاي ديگري از پايين مسير را طناب ثابت كشيده بود تا امن تر شود، بعد از گذشت اين مدت سي روز برف از بين رفته بود وچيزي كه باقي مانده بود شكاف ومسير يخ زده بود كه صعودمان را از نوبت هاي قبل سخت تر مي كرد. به ترتيب و در سكوت پشت سر هم حركت مي كرديم تا به جزيره سنگي رسيديم. در آنجا استراحت كوتاهي داشتيم، من، كاظم و سامان از بقيه زودتر حركت كرديم چون نوبت ما بود كه طنابها را از زير برف بيرون بياوريم. مسير بدتر از دفعه قبل شده و به يخ بلور تبديل شده بود و ديگر از برف كوبي خبري نبود تا راحت صعود كنيم بايد با نيش كرامپون صعود ميكرديم ،واقعا خسته كننده و وحشتناك بود. من و سامان در تراورس دوم بوديم كه باراني از سنگ باريدن گرفت. از وحشت برخورد سنگها حركتمان را تند تر كرديم و سامان دائم به من تذكر مي داد كه پا به پاي او حركت نكنم، مي ترسيد كه كرامپونش به صورت من برخورد كند و به من آسيبي وارد شود. به هر ترتيب مرحله بحراني را پشت سر گذاشتيم و با آرامش بيشتري حركت كرديم تا به كينشوفر رسيديم. بارندگي شروع شده بود و نگران بودم كه در اين مكان حادثه اي رخ دهد. بدون هيچ مشكلي ديواره را رد كرديم و به كمپ 2 رسيديم. هوا لحظه به لحظه خراب تر مي شد و من، كاظم و سامان نگران دوستانمان بوديم. بعد از يك ساعت و نيم سهند رسيد و ساعتي بعد حسين و بعد احسان نيز رسيد. اما از محمد خبري نبود، چند ساعتي گذشت. همه نگران محمد بوديم و مرتب از بالا صدايش مي كرديم. سامان تصميم گرفت به سمت ديواره برود تا اگر محمد كمكي خواست به ما خبر بدهد و يا خودش او را كمك كند. وقتي سامان به بالاي ديواره رفت محمد نزديك شده بود. خوشبختانه محمد نيازي به كمك نداشت و سامان کوله محمد راچند متر آخر را بالا کشيد و با خيال راحت به كمپ برگشت. يك ساعت بعد، پس از 18 ساعت فعاليت، محمد به كمپ رسيد. سهند و كاظم با محمد صحبت كردند كه ديگر ادامه ندهد چون برايش خطرناك بود. محمد هم قبول كرد و قول داد وقتي ما به كمپ 3 مي رويم او به پايين برگردد. روز پرهيجاني را پشت سر گذاشته بوديم و خيلي زود خوابيديم. قبل از خواب همه به اين توافق رسيديم كه فردا را استراحت كنيم. نصفه هاي شب بود كه از شدت تشنگي از خواب بيدار شدم. سامان را ديدم كه مچاله شده و در يك كيسه بيواك است، تنها كاري كه كردم كت پرم را رويش انداختم و خوابيدم. فردا در اين مورد با او صحبت كردم، جواب او قانع كننده نبود؛ يكي از كيسه خوابهايش در كمپ 3 بود و ديگري را از بيس‌كمپ با خودش نياورده بود تا بتواند سبك تر صعود كند. در مورد وسايلش پرسيدم گفت كت پر دارد اما شلوار و دستكش مناسبي نداشت ( در روزهاي قبل دستكش دو انگشتي پري داشتم كه براي 8000 متر گذاشته بودم و آن را به سامان دادم. لازم به گفتن است كه تمام اعضاء تيم وسايلشان را در كاورهايي گذاشته بودند واسمشان را بروي آن نوشته بودند تا بارهايي راكه در كمپ هاي مختلف مخصوصا در كمپ يك مي گذاريم را به راحتي پيدا كنيم، من هم اين دستكش را در كاور زرد رنگي گذاشته بودم و با همان كاور آن را به سامان داده بودم جالب است كه در گزارشي كه به عنوان نا گفته هاي نانگا پاربات براي كوهنوردان به نمايش گذاشته بود، من را متهم كردند كه وسايلم را به سامان دادم تا آنرا براي من بياورد و من از حضور سامان به عنوان پرتر استفاده كردم، باعث بسي خجالت است، جالب است كه در فيلمي كه به نمايش در آمده دستكش نقره ايي در دست سامان است كه همان دستكشي است كه سامان براي من آورده بود كه من در كمپ هاي بالاتر آن را به او بدهم، اين مورد تنها اشتباهات اين جماعت فتنه برانگيز نيست خيلي نكات ديگري هم هست كه از آن سوء استفاده شده بدون انكه در نظر بگيرند در يك تيم خيلي مسائل بوجود مي آيد كه فقط مربوط به اعضاء تيم است و به هيچ كس ديگر مربوط نيست ما انسانيم و در هر لحظه ايي خودمان تصميم مي گيريم چه رفتاري بكنيم)، به او گفتم اگر تهران به ما گفته بود حتما وسايل بهتري برايش تهيه مي كرديم. سامان به من گفته بود به فدراسيون مراجعه و درخواست كمك كرده بود ولي آنها جواب رد به او داده بودند! قبل از اينكه به برنامه بياييم قول همكاري داده بودند و درست در موقع نياز، با جواب رد از سوي آنها روبرو شده بوديم. ( والان كه از برنامه برگشته ايم دايه بهتر از مادر شده اند و در هر جلسه ايي كه به مناسبت مرگ سامان گرفته مي شود شركت مي كنند تا برگ زرين ديگري براي خود به ارمغان بياورند).







24/4/87


روز دوم را در چادر سپري كرديم، هوا نامساعد بود، از بيس‌كمپ خبر هوا شناسي را گرفتيم، خيلي نگران بودم چراكه هوا شناسي 2 روزهواي خوب اعلام كرده بود. در طي روز استراحت خوبي كردم هر از گاهي سرم را از چادر بيرون مي آوردم و با فرياد از خدا مي خواستم كمكمان كند وبه اطراف نگاهي مي انداختم برف به آرامي مي باريد و اعتنايي به فرياد من نمي كرد بغضم ميگرفت و كمي آرام مي شدم و دوباره به داخل چادر مي آمدم و در دل خودم مشغول استغاثه مي شدم، كاظم يك بار به من تذكر داد با اين كار روحيه بچه ها را خراب ميكنم اما پاهاي من ميل به رفتن داشت وذهنم و روحم در قله بود، كمي دراز ميكشيدم و دوباره با همان نيرو فرياد مي كشيدم و دوستانم در چادر بغلي به من مي خنديدند. موقع خواب كيسه خوابم را به سامان دادم و خودم با كت وشلوار پر در كيسه بيواك خوابيدم. به جهت داشتن كت وشلوار پر خوب اصلا سردم نشد و خوشحال بودم كه سامان امشب را راحت خواهد خوابيد.







25/4/87


صبح ساعت 5 به راه افتاديم و سي و دومين روز برنامه را شروع كرديم. خيلي مشتاق به صعود بودم و اصلا احساس خستگي نمي كردم، آرام آرام مي رفتم تا زود خسته نشوم، بچه ها يكي يكي از من جلو مي زدند و مي رفتند اما من اصلا نگران نبودم. مي دانستم به آنها خواهم رسيد. از مسير صخره ها گذشتم و به سمت يالي كه به كمپ 3 مي رفت حركت كردم. به ياد دوستانم بودم و با ياد آنها برف مي كوبيدم و صعود مي كردم، اين كار به من خيلي كمك مي كرد. به نقاب برفي رسيدم، بچه ها نشسته بودند و استراحت مي كردند، بعد از كمي استراحت به راهم ادامه دادم. سامان از من خواست جلوتر بروم و من بدون اينكه حرفي بزنم به سمت كمپ 3 ادامه دادم. به احسان رسيدم و بعد از چند ساعت فعاليت به كمپ 3 رسيديم. وقتي وارد چادر شدم با اوضاع به ريخته چادر روبرو شدم، از بچه ها دلخور شدم، زيراندازها را تكان دادم و چادر را مرتب كردم. كاظم وسايل را به من مي داد و من آنها را در چادر مي چيدم بعد از اينكه چادر سر و ساماني گرفت برف آب كرديم. سامان خوابيد و من در گوشه ايي از چادر نشسته و غرق در افكار خودم بودم. مدت دو يا سه ساعت در چادر دراز كشيده بودم و بعد تصميم گرفتم شام درست كنم، سوپي آماده كردم و همگي خورديم وبدون كلمه ايي حرف خوابيديم.







26/4/87


روز سي و سوم برنامه است، اين اولين باري است كه به كمپ 4 مي رويم. قبل از حركت كردن با هم صحبت كرديم كه چنانچه ساعت 2بعدازظهر به كمپ 4 نرسيديم به پايين بر گرديم و از صعود قله صرف نظر كنيم. ساعت 8 صبح، بعد از جمع كردن چادرها به سمت كمپ 4 به راه افتاديم. تقريبا يك ساعت و نيم را بدون طناب ثابت صعود كرديم، برف زياد بود وبرف كوبي سنگين، اول كاظم، بعد سامان، بعد من و پشت سر من احسان، حسين و سهند بودند بعد از 1.30 ساعت به سنگي رسيديم كه كارگاهي در آن زده شده بود و طناب كاملا مشخص، وارد طناب كه شدم احساس امنيت كردم.











از اين جا به بعد تراورس شروع شد يك تراورس طولاني كه به آرامي ارتفاع مي گرفت، اما مشكلات خودش را داشت، نمي شد در مسير حركت كرد؛ دائم ليز مي خوردم و دوباره صعود مي كردم، دوباره به يك سنگ ديگر رسيديم كه بايد يومار را جابجا ميكرديم و تراورس تغيير جهت پيدا ميكرد، طناب بين دو كارگاه به دليل شكل خاصي كه داشت و در ارتفاع بالاتري از مسير قرار گرفته بود و در ضمن تدبيري كه براي فرود ديده بودند، حركت بد قلقي را ايجاد كرده بود، در انتهاي تراورس دوم به يك سر بالايي رسيديم كه شيبش تند شده بود بعد از صعود اين قسمت به يك دماغه رسيديم و بعد از صعود آن به دشت بازين وارد شديم. من و كاظم از همه جلوتر بوديم و پشت سر من احسان، بعد حسين، سهند و در نهايت سامان كه علائمي از خستگي داشت و خيلي عقب افتاده بود. هر از گاهي به او توجه مي كردم، خيلي آرام صعود مي كرد. رسيدن به كمپ 4 تا ساعت يك طول كشيد. كاظم جلوتر از همه بود و تا بالاي ران پايش در برف فرو مي رفت. لحظه ايي از او خواستم تا كمكش كنم اما به خاطر اندازه قدم حتي نتوانستم يك گام بردارم و از او خواستم تا خودش برفكوب را ادامه دهد. احسان سرعتش را بيشتر كرد تا به ما برسد و شروع به برفكوبي كرد. خيلي كار سختي بود و حتي براي نفر چندم هم طاقت فرسا بود حتي حركت بروي مسير كوبيده شده مشكل بود ، برف پودري در دشت بازين و عمق برف عملا برف كوبي را بي معني ميكرد بعد از حركت نفر قبلي دوباره برف به جاي اولش بر مي گشت، تمام تلاشمان را به كار مي بستيم تا قبل از ساعت يك به كمپ 4 برسيم.










بالاخره يك ربع مانده بود به يك به كمپ 4 رسيديم. كوله ها را زمين گذاشتيم و استراحت كوتاهي كرديم، بچه ها چادرها را برپا كردند. حدود2ساعت طول كشيد تا وارد چادر شويم. در اين مدت سامان كه عقب افتاده بود رسيد و بلافاصله به چادر رفت و خوابيد. وقتي وارد چادر شدم ديدم سامان فقط زيراندازخودش را پهن كرده وخوابيده است، كمي دلخور شدم. اما احساس كردم سامان خيلي خسته است به همين خاطر چيزي نگفتم و مشغول كارهاي خودم شدم، چادر به شدت گرم بود، صداي كاظم را در بيرون چادر شنيدم، مشغول فيلم برداري از اطراف بود سرم را از چادر بيرون آوردم هوا به شدت صاف وتميز بود وقله دم دست بود كه باورم نمي شد صعود اين فاصله 17-18 ساعت به طول انجامد. كاظم به چادر آمد و مشغول برف آب كردن شد و به اين خاطر شدت گرماي درون چادر بيشتر شده بود. چند بار سعي كردم بخوابم اما هم جا كم بود و هم كلافه از گرما بودم نشستم و با چادر بغلي كه قهقهه سر داده بودند صحبت ميكردم.


چند بار به سامان تذكر دادم تا جمع و جورتر بخوابد اما سامان اعتنايي نمي كرد، مطمئن شدم سامان حالت نرمالي ندارد، به كاظم نظرم را گفتم، كاظم نبض و وضعیت سامان را بررسي كرد اما او در آن ارتفاع ضربان خوبي داشت. سامان را بيدار كردم و جوياي حالش شدم. گفت حالش خوب است و دوباره خوابيد. بعد از درست شدن چاي دوباره بيدارش كردم، او چاي خورد و دوباره خوابيد. يك ظرف بزرگ سوپ درست كرديم، سامان را صدا كرديم، حسابي شام خورد و وقتي دوباره جوياي حالش شدم گفت كه حالش خوب است و فقط نياز به خواب دارد. با توجه به اينكه خوب غذا خورد و سردرد هم نداشت خيالم كمي راحت شد. حدود ساعت 6 شده بود. سردم شده بود، در نهايت تصميم گرفتيم بخوابيم. ساعت 9:45 شب بود، كاظم را بيدار كردم تا آماده شويم. قرار بود ساعت 12 راه بيفتيم، به بيرون نگاهي انداختم. هوا خوب بود، شروع كرديم به برف آب كردن و كاظم گفت يك ساعت ديگر هم مي توانيم بخوابيم. من ترجيح دادم نخوابم اما سامان دوباره خوابيد. ساعت 11:15 بيدارش كردم كه حاضر شود، به كندي كارهايش را انجام مي داد. آماده شديم و يكي يكي از چادر بيرون آمديم. اول حسين و احسان رفتند و بعد من. موقعي كه براي حركت به راه افتاديم سهند از سامان خواست تا پرچم ها را بياورد اما سامان گفت به اندازه كافي وسيله دارد، اعتنايي نكرد و حركتش را شروع كرد. كاظم و سهند آخرين نفراتي بودند كه بعد از محكم كردن چادرها راهي شدند. حدود 10 دقيقه بعد من از سامان جلو زدم و حالش را پرسيدم گفت خوب است اما مي گفت زمان بدي براي حركت است. به راهم ادامه دادم. از دور رعد و برقي در آسمان پيدا بود وجود مهتابي كم رنگ در آن شب، دلگرمي برايم بود. در آن تاريكي و ارتفاع احساس غريبي داشتم، سعي مي كردم به روشنايي، به دوستانم كه مطمئن بودم نگران ما هستند ، به آقاي كاويان كه اين امكان را براي من ايجاد كرده بود، به پدرم و خيلي چيزهاي ديگر كه در آن موقع به من جرات و شهامت مي داد، فكر ميكردم. از جمله به صعود انفرادي و تنهايي لوييز كه روز قبل از بيس‌كمپ راه افتاده بود تا علاوه بر صعود قله در برگشت با اسكي فرود بيايد. او شب قبل مهمان 2 ساعتي بچه ها در كمپ 3 بود و شبانه صعود كرده بود تا خودش را به كمپ 4 و بعد به قله برساند و با اسكي فرود بيايد. ما ساعت 11بعد از اين كه وارد دشت بازين شده بوديم او را در ارتفاع 7500-7600 متر ديده بوديم كه بازمي گردد.







27/4/87


روز سي چهارم برنامه 27/4/87 را از ساعت 12 شب شروع كرديم و اميد داشتيم قبل از پايان روز قله را صعود كنيم، ساعتها به كندي مي گذشتند، دوست داشتم هر چه زودتر روز شود. ساعت 6 صبح كه براي استراحت ايستاديم هوا روشن شده بود، كاظم در اين حين متوجه شد كه سامان كوله ندارد و سراغ كوله را از سامان گرفت، سامان در جوابش گفت لوازم مورد نيازش را برداشته و در جيب هايش گذاشته است، كاظم نگاهي به سامان انداخت و سراغ كلاهش را گرفت و در جواب شنيد كه كلاه واجب نبود!


بعد از استراحتي كوتاه و عكس انداختن به صعود ادامه داديم. بچه ها هر از گاهي مي ايستادند تا بهترين مسير را انتخاب كنند، پشت سر هم صعود تا ساعت 9 صعود كرديم. موقع استراحتمان بود و برفكوبي هم تمام شده بود. به منطقه سنگي رسيده بوديم و سرعتمان بيشتر شده بود. جايي را برروي يك تخته سنگ پيدا كرديم تا استراحت كنيم و چيزي بخوريم. سامان چيزي خورد و به يك سنگ تكيه داد و خوابيد. موقع حركت كاظم به من كه آخرين نفر بودم گفت كه سامان را بيدار كنم و بعد خودش ايستاد تا با سامان صحبت كند. به كاظم پيشنهاد دادم تا به او دگزامتازون تزريق كند. قرص هم به او دادم تا استفاده كند. تا ساعت 10 صعود كرديم. كاظم جلوتر از همه ما بود و سامان نفر آخري بود كه صعود مي كرد، همه متوجه وضعيت سامان شده بودند، او به كندي حركت مي كرد و دليلش را هم بي خوابي عنوان مي كرد، سهند گفت اگر به اين شكل صعود كنيم زمان را از دست خواهيم داد، من به سهند اعتراض كردم و به سامان گفتم پشت سر من صعود كند اما سامان ناراحت شد و با سرعت زيادي از من جلو زد و به من تذكر داد كه از تو خسته تر نيستم، از اين طرز برخورد او تعجب كردم . جلوتر كه رفت احسان به او پيشنهاد داد تا همراهش به پايين بازگردد، سامان مخالفت كرد و دوباره حرفش را تكرار كرد و به صعود ادامه داد، بعد از مدت كوتاهي دوباره سامان از من عقب افتاد، سعي ميكردم تا با سامان حركت كنم تا دوباره بحثي نباشه، با تمام وجودم مي خواستم همه با هم صعود كنيم و مشكل پيش آمده براي سامان بر طرف شود سامان در تمام اين مدت دوست و همراه خيلي خوبي بود هر چند كه سعي مي كرد تنها باشد اما همه دوستش داشتيم و همه به همديگر احترام مي گذاشتيم تيمي يك دست و مقتدر تا آن لحظه مشكلي براي هيچ كدام پيش نيامده و همه به خواسته هاي ديگري احترام مي گذاشتيم.


سهند خودش را به كاظم رساند و موضوع را براي كاظم تعريف كرد. كاظم تصميم گرفت با سامان حرف بزند و وضعيت او را بررسي كند. موقع پايين آمدن وسايلش را به بچه ها داد و طناب را به من. صحبت كوتاهي با من داشت و گفت اگر وضعيت سامان بد باشد با او به پايين بازمي گردد و اگر او وضعيت مناسبي براي پايين رفتن داشته باشد اجازه مي دهد تا سامان به تنهايي به پايين بازگردد. به من هم گفت صعود را ادامه دهم، آرام آرام ارتفاع مي گرفتم و مرتب به پايين نگاه مي كردم. سامان و كاظم با هم صحبت مي كردند و بعد از يك ربع كاظم شروع به صعود كرد. وقتي به من رسيد گفت سامان حالش خوب است و قرار شد خودش به پايين برود. اما سامان صعود مي كرد، وقتي كاظم ديد سامان صعود مي كند تذكر ديگري به او داد و از او خواهش كرد تا به پايين برگردد اما سامان باز هم صعود مي كرد. براي بار آخر كاظم با فرياد به سامان گفت كه نبايد صعود كند و اين كارش به منزله خود كشي است و خودش به صعود ادامه داد. در ابتدا قرار بود سامان به روي جايي که فکر مي کرديم خط الراس است بيايد و آنجا استراحت کند ولي بعد که كاظم متوجه شد آنجا خط الراس نيست و جايي براي استراحت ندارد به سامان گفت که از همانجا برگردد نگران سامان بودم. دوست داشتم تا لحظه آخر همه با هم باشيم و همه با هم صعود كنيم. آفتاب خوبي بود و از اين بابت خيالم راحت بود و با توجه به مسير برفكوبي شده و آفتاب و روشنايي جايي براي نگراني باقي نمي ماند. سامان را مي ديدم كه برروي تخته سنگي نشسته است، خيال كردم نشسته تا استراحتي داشته باشد و بعد به پايين برگردد ، لحظه هاي پر اضطرابي بود. ساعت 2 هوا رو به خرابي رفت و حدود ساعت 3 بود كه بارندگي شروع شد اما خيلي آرام به نظر مي آمد. هواي نانگاپاربات اينگونه است؛ تغيير وضعيت هوا از همين ساعتها شروع مي شد و تا 2ساعت خراب بود و بعد دوباره گرم و آفتابي مي شد. به ارتفاع 7900 متري رسيده و حسابي خسته بوديم،گاهي چنان نفسم مي گرفت كه احساس مي كردم دارم از حال مي روم، مجبور مي شدم نفس هاي عميقي بكشم تا حالم جا بيايد ، كپسول اكسيژني با خودمان به همراه نداشتيم، تصميم داشتيم بدون اكسيژن صعود كنيم. هر چه ارتفاع بيشتر مي شد حركتمان نيز كندتر مي شد .سهند و كاظم حسابي از ما فاصله گرفته بودند. با توجه به صحبت هاي لوييز كه گفته بود بيشتر به سمت راست برويد ترجيح دادم بيشتر به سمت راست بروم، در بعضي جاها كه صخره ايي بود چهار دست و پا راه ميرفتم ، ولي همچنان به صعود ادامه مي دادم، برف همچنان مي باريد اما از طوفان خبري نبود. ساعت 4 بعد از ظهر شده بود كه صداي فرياد سهند را شنيدم كه مي گفت كاظم به قله رسيده، اما فاصله ما از سهند زياد بود، انرژي مضاعفي گرفتم و سرعتم را بيشتر كردم اما فقط مدت كوتاهي با آن سرعت دوام آوردم، به سختي بالا مي رفتيم، كاظم و سهند را نمي ديديم فرياد مي زدم و آنها را صدا مي كردم اما خبري از آنها نبود به دليل اينكه بالا را نگاه ميكردم تا اثري از انها ببينم چند باري ليز خوردم، من، حسين و احسان فاصله امان را از هم كم كرده بوديم و با هم صعود مي كرديم قدم هاي آخر بود، بغض سنگيني گلويم را مي فشرد، دائم از احسان زمان و ارتفاع را مي پرسيدم، احسان هم مرا تشويق مي كرد و مي گفت چيزي نمانده، در چند لحظه احساس كردم در اين دنيا نيستم، به سختي نفس مي كشيدم، به اندازه زمان كوتاهي انگار از اين دنيا رفتم و دوباره بازگشتم، سرم را بالا گرفتم و سايه اي در ميان برف ديدم؛ سهند بود و به ما تبريك گفت، بغضم تركيد و سهند را به آغوش كشيدم، گريه مي كردم و به او تبريك مي گفتم،كاظم همچنان كه فيلم برداري مي كرد نزديك آمد طبق معمول هميشه كه جايي را صعود مي كرديم كلاه هايمان را به هم مي كوبيديم، كلاهمان را به هم كوبيديم، و بعد پرچم باشگاه را به من دادند تا پيامم را بدهم، دنيايي حرف پيش خودم تكرار كرده بودم تا بر فراز قله آنها را بازگو كنم. مي خواستم از تمام كساني كه در اين مدت به من كمك كرده بودند ياد كنم؛ مريم مير ميثاقي، بيتا سبزي، ميترا توسلي، دكترمحمد صمديان (پزشك معالجم) ، دكتر هادي زاده، خانم فريديان (مادر كاظم فريديان) ، ساقي (خواهرم) ، مينو ضابطيان، سعيد صبور، مژگان خليلي، زهرا جعفري، مريم، فاطمه واقف، پگاه تيبا، افشين يوسفي، پرستوابريشمي، شيما شادمان و تمام زنان و مردان باشگاه دماوند، آقاي كاويان كه هزينه اين صعود بزرگ را مديون خوبي هاي او بودم، سرلي بابويان، فرزاد رضايي، رضا وجوهي و اقاي كيومرث بابازاده عزيز بزرگ كوهنورد ايران زمين و آقاي محمد نوري، پدرم كه غير مستقيم انگيزه هاي بزرگي را در زندگيم ايجاد كرده بود و تمام زنان ايران زمين.

























اما فرصت اين كارها را نداشتيم. فقط توانستم صعودم را به زنان ايران تقديم كنم و آرزوي آزادي و شادي برايشان داشته باشم و بقيه در ذهن و وجودم بودند و در تمام مدت تلاشم با من بودند. در ارتفاع 8126 متري بودم و احساس مي كردم از بسياري انسانها به خدا نزديك تر شدم، صداي آهنگ هاي انيا را مي شنيدم كه مثل هميشه من را به اوج می رساند و از همه مهمتر ساماني كه خبر نداشتم كجاست و برايش آرزوي سلامتي ميكردم ، حسين و احسان پشت سر من به قله رسيدند، صداي گريه هاي بلند احسان را مي شنيدم ، همه خوشحال بوديم ، با فريادهاي كاظم كه همش تذكر مي داد كه بايد به پايين برويم به اميد كمپ 4 سرازير شديم،كاظم هم همش تاكيد داشت كه عجله كنيم. ديگر ناي راه رفتن نداشتم و دلم مي خواست بيشتر از اين برروي قله اي كه براي رسيدن به آن اين همه تلاش كرده بودم، باشم. برف قطع شده بود، آسمان در قسمتي خوب و در قسمتي ديگر خراب بود. كاظم با عجله شروع كرد به پايين رفتن، من وسهند هم پشت سرش مي رفتيم، خيلي خسته بودم، گرسنگي و تشنگي امانم را بريده بود. مقدار آبي كه همراهم بود تمام شده بود و مجبور بودم برف بخورم ، اما برف هم اين تشنگي را بر طرف نمي كرد. چند بار نقش بر زمين شدم و دوباره راه افتادم، سهند پشت سر من مي آمد و دائم با من حرف مي زد تا دقت داشته باشم. 15 دقيقه فرود آمده بوديم كه سامان را ديديم، برايش دست تكان دادم و او هم جواب داد، در حال راه رفتن بود، هم از ديدنش خوشحال بودم هم از اينكه پايين نرفته بود تعجب كردم. قدمهايم را سريع تر كردم تا زودتر به سامان برسم، فايده اي نداشت. خيلي خسته بودم ، پاهايم توان راه رفتن نداشتند، گاهي براي اينكه سقوط نكنم مجبور بودم چهار دست و پا پايين بيايم. بعد از كلي بالا پايين كردن به جايي رسيديم كه سامان را در آنجا ديده بوديم، سامان آنجا نبود. با توجه به مسيري كه تازه برفكوبي شده بود به نظر مي آمد كه پايين رفته باشد. پيش خودم فكر كردم كه اي كاش سامان صبر مي كرد تا با هم پايين مي رفتيم. داشت شب مي شد و ترجيحا بايد با هم حركت مي كرديم بيست دقيقه در همانجا نشستيم و منتظر حسين و احسان شديم. هوا هنوز خوب بود. هر از گاهي كاظم بچه ها را صدا مي كرد كه زودتر بيايند تا قبل از تاريكي هوا تراورس را رد كنيم و به مسير امن تري برسيم. بعدا كه به بيس‌كمپ برگشتيم افسر رابط ، ميرغني به ما گفت سامان در 20 متري مكاني نشسته بود كه ما منتظر احسان و حسين بوديم. اما با وجود اين همه سر و صداي ما از سامان صدايي بلند نشده بود!


با رسيدن بچه ها وقت رفتن شده بود،به سمت كمپ 4 به راه افتاديم. هوا تاريك شده بود و ما نتوانسته بوديم آن تراورس خطرناك را رد كنيم. آرا آرام وبا احتياط پايين مي رفتيم. هر از گاهي به پشت سر نگاهي مي انداختم. سهند در پشت من حركت مي كرد و با فاصله كمي ازيكديگر حركت مي كرديم. به جايي رسيديم كه تركيبي از سنگ و يخ بود، از كاظم خواستم با طناب به يكديگر متصل شويم، او مخالفت كرد چون مي خواست در پيدا كردن مسير به حسين كمك كند اما برايش توضيح دادم كه از اين قسمت وحشت دارم و اگر ليز بخورم توان ترمز كردن را ندارم كاظم باز هم مخالفت كرد و بعد با بي ميلي اين كار را انجام داد، با توجه به خستگي و تاريكي ترجيح مي دادم آن 20 متر را با حمايت و يك حلقه امنيتي طي كنم ، بعد از طي كردن آن قسمت از مسير كه خطرناك و پراسترس بود، كاظم نشست تا طناب را جدا كند. من در حال نشستن بودم كه ليز خوردم و با كرامپون به پشت كاظم كوبيدم، با هم سقوط كرديم. دو بار كلنگ زدم تا ترمز كنم اما موفق نشدم، كاظم هم چند بار كلنگ زده بود اما سرعت من او را هم از جا كنده بود، چراغ هاي بالا دورتر و دورتر مي شدند و فكر مي كردم ديگر همه چيز تمام شد. با سرعتي كه گرفته بوديم شانسي براي ترمز كردن نداشتيم، با تمام نيرو سعي كردم يك بار ديگر ترمز بگيرم واين دفعه موفق شدم و اينبار هر دو توانستيم ترمز بگيريم. كاظم فرياد مي زد تا بلند شوم اما به اندازه اي اين سقوط و تلاش از من انرژي گرفته بود كه ديگر تواني نداشتم نفس نفس زنان و با تحمل فشار زيادي از جايم بلند شدم و حالا مي بايست صعود مي كردم. حدود 100 متر سقوط كرده بوديم و در اين شرايط سخت و با اين خستگي مفرط مي بايست دوباره صعود مي كرديم ، كمي بالا رفته بوديم كه كاظم گفت نيازي به صعود بيشتر نيست، به اين ترتيب ادامه مسير را تراورس كرديم و از پايين به بچه ها ملحق شديم. بعد از اين تجربه وحشتناك طنابها را باز كرديم و من آخرين نفر تيم حركت مي كردم هر چند قدمي كه بر مي داشتم كلنگم را در برف فرو مي كردم و سرم را روي آن مي گذاشتم تا استراحت كنم، گاهي به اندازه چند ثانيه به خواب عميقي فرو مي رفتم. هر از گاهي به عقب نگاه مي كردم و فكر مي كردم كسي پشت سر من حركت مي كند اما خيالي بيش نبود.


وقتي به كاسه رسيديم، يعني به گلوگاهي كه كاسه بازين را به هرم قله متصل مي كرد، كاظم ايستاد . با توجه به اين كه اين راه تنها راه رسيدن به چادرها و مسير اصلي بود كاظم بعد از يك بررسي گفت كه سامان به پايين برنگشته است . با توجه به اين كه درگير يك طوفان بوديم راه برگشتي نداشتيم و برگشتن ما به منزله مرگ همگي ما بود، ترس بدي در دلم افتاد. خستگي هايمان يك طرف و نگراني همگي ما از وضعيت سامان طرف ديگرقضيه بود، ذهنم كاملا درگير شده بود و نمي دانستم چه رخ خواهد داد و چه ماجراهايي در پيش روداريم. كاظم معتقد بود كه سامان مانده تا شانس خودش را براي صعود به قله امتحان كند، از اين فكر به شدت عصباني بودم، نمي دانستم چرا و به چه قيمتي سامان حاضر به انجام چنين كاري شده بود. او كاملا مي دانست كه با هواي خراب روبرو هستيم، توجيه ديگري به جز نظري كه كاظم داشت وجود نداشت. همگي سامان را در حال حركت ديده بوديم و او به فاصله نيم ساعت ناپديد شده بود. با وجود برفكوبي تازه در آن بالا، ترديدي براي اينكه او به پايين بازگشته است وجود نداشت. چند روز بعد وقتي که به بيس کمپ رسيديم با صحبت هايي كه افسر رابطمان ميرغني در اين مورد داشت متوجه شديم ماجرا به چه شكلي اتفاق افتاده است. ظاهرا پس از صعود ما به سمت قله و تا زماني كه بارش شروع شود سامان مشغول به صعود بوده اما زماني كه بارش شروع مي شود سامان به سمت پايين حركت مي كند. او اين احتمال را داده بود طوفاني را كه انتظارش را داشتيم شروع شده است و به اين دليل تصميم مي گيرد تا به سمت كمپ 4 برود، اما دوباره با قطع شدن بارش مشغول صعود مي شود. در اين زمان ميرغني و كساني كه در بيس‌كمپ بودند او را ديده بودند كه در حال صعود است و آن درست همان زماني بود كه ما هم او را ديده بوديم. آن برفكوبي تازه كه توسط سامان پس از بارش انجام شده بود ما را به اين اشتباه انداخت كه سامان به پايين برگشته است. نمي دانم او چطور دست به چنين ريسكي زد تا اين چنين خود را به خطر بياندازد و نيز تمام دوستانش را با نگراني و اضطراب و غم و اندوه همنشين سازد. نمي توانم قضاوتي داشته باشم چرا كه من در شرايط روحي سامان قرار نداشتم. تنها مي دانم اين مساله كه حتما مي بايست به هر قيمتي قله را صعود كرد در نظر سامان پررنگ بود. با وجود تلفن هاي مكرري كه سامان داشت و كامنت هاي پي درپي دوستان و خانواده اش در سايت، تمام اينها دست به دست هم داده بودند تا او را تحت فشار قرار دهند؛ فشاري ناشي از احساس مسؤوليتي كه فكر مي كرد مي بايست انجام شود، مي پنداشت صعود به قله وظيفه بزرگي است به دوش او براي پاسخ به تمام آن ابراز احساسات از جانب ديگران، با روحيه اي كه از سامان سراغ داشتم اين چنين حركتي از جانب او دور از ذهن نبود، به خصوص روزهاي آخر كه تحسين ها و تبريك ها به اوج خودش رسيده بود و اينها همه زنگ خطري براي سامان بودند.


احسان و كاظم تصميم گرفتند جلوتر از ما حركت كنند تا بتوانند در آن شب طوفاني محل چادر را پيدا كنند. احسان محل چادر را در جي پي اس با يک عدد مشخص كرده بود اما حالا که بيش از 24 ساعت از تلاش بي وقفه مان در ارتفاع بالاي 8 هزار متر مي گذشت ديگر قواي فکري و حافظه اي نمانده بود که به خاطر بياورد چه عددي بوده وهمين مساله كارمان را مشكل و وضعيت ما را با خطر روبرو كرده بود. کاظم و احسان با سرعت بيشتري حركت مي كردند تا خودشان را به چادرها برسانند. حسين هم پشت سر آنها و من هم آخرين نفر پشت سر سهند حركت مي كردم. گاهي مي نشستم و سرم را روي زانويم مي گذاشتم و كمي مي خوابيدم، گاهي هم با گلوي خشك شده برف مي خوردم تا به بدنم آبي برسانم و تجديد قوا كنم. از دور نورهاي خيلي كم رنگ و پراكنده اي پيدا بود. اين به آن معنا بود كه چادر پيدا نشده است و بچه ها هنوز دنبال چادر مي گردند .به سختي از جايم بلند مي شدم ولي مجبور بودم قدمهاي محكمي بردارم تا دوباره ليز نخورم ، با خودم صحبت مي كردم به اين فكر مي كردم كه آرزويي كه داشتم انجام شده است اما بسيار دل نگران بودم، تنها اميد و دلگرمي من كمپ 4 بود كه ثابت كند ما در مورد سامان اشتباه كرده ايم و او خودش را خيلي زودتر به كمپ 4 رسانده است و بارش برف رَد پايش را پر كرده است.


به جايي رسيديم كه ديگر نمي توانستيم نور چراغ بچه ها را ببينيم. سهند پيشنهاد داد در همانجا منتظر بمانيم تا خبري از آنها بشود، باد و بارش همچنان ادامه داشت. تنها شانس من براي زنده ماندن لباسهاي خوبي بود كه داشتم؛ كت و شلوار پر رب كه با قيمت بالايي خريداري كرده بودم تا در يك چنين وضعيتي محافظ من باشند. من و سهند در كنارهم نشستيم و حسين هم كمي جلوتر از ما نشست. همگي منتظر خبري از بچه ها بوديم،نيم ساعت گذشت و خبري نشد. اوضاع لحظه به لحظه و خيم تر مي شد. روي برف نشسته بودم و سرم را روي زانويم گذاشته بودم و چرت مي زدم. هر از گاهي سرم را برمي داشتم تا خبري بگيرم اما باد و بوران و برف اجازه نمي داد حرفي بزنم و دوباره سرم را روي پايم مي گذاشتم. يك ساعت گذشت. صداي حسين را شنيدم كه با تمام وجودش كاظم و احسان را صدا مي كرد. بعد از مدتي حسين كه انگار جرقه اي به ذهنش رسيده باشد از سهند پرسيد كه آيا بي سيم روشن است يا نه، تازه فهميديم كه چه اشتباهي مرتكب شده ايم. در تمام آن مدت بي سيم خاموش بود و ما متوجه نشده بوديم. كاظم بعدا تعريف مي كرد كه چقدر با بي سيم ما تماس مي گرفت و از اينكه بي سيم خاموش بود بي اندازه عصباني شده بود. حتي يك بار از چادر بيرون آمده بود تا به دنبال ما بيايد اما شدت طوفان به او اجازه نداده بود حتي قدمي جلوتر از چادر بردارد و دوباره به چادر برگشته بود و ما را به خدا سپرده بود. در هر صورت ما بالاخره با كاظم تماس گرفتيم و اولين چيزي كه شنيديم اين بود كه چرا بي سيم خاموش بود. او بيرون از چادر آمده بود و برايمان چراغ مي زد. برفهايي كه در اين مدت ما را سفيد پوش كرده بود را از خودمان كنار زديم و حركت كرديم. دائم با خودم حرف مي زدم كه تو مي تواني پس حركت كن برو ديگر تمام شده چند قدم با گرما فاصله داري و ... . سهند مرتب به پشت سرش نگاه مي كرد تا من جا نمانم، به كمپ رسيدم. توان آن را نداشتم كه كفشهايم را كه به شدت به پاهايم چسبيده بودند در بياورم، پايم تاول بزرگي زده بود و به شدت دردآور شده بود و به پا داشتن كفش نيز اين درد را تشديد مي كرد، در چادر دراز كشيدم، برف به داخل چادر مي آمد. با اعتراض كاظم شروع كردم به در آوردن كرامپون وكفشهايم. انجام اين كار تقريبا يك ربع طول كشيد. به داخل چادر رفتم و سراغ سامان را گرفتم، با جواب منفي كاظم روبرو شدم، لحظه اي يخ كردم و به كاظم گفتم حالا چه مي شود و چه كاري مي توانيم انجام بدهيم. ساعت 5 صبح بود و ما تا آن موقع توانسته بوديم تحمل كنيم پس شايد سامان هم مي توانست دوام بياورد. بعد از خوردن مقداري آب وبيسكويت از شدت خستگي خوابم برد .







28/4/87


سي وششمين روز برنامه ساعت 10 صبح با صداي كاظم بيدار شدم. تنم كوفته بود و آرزو مي كردم بتوانم يك ساعت ديگر هم بخوابم. بقيه بچه ها دست كمي از من نداشتند. همگي خسته بوديم و وضعيت سامان هم فشار مضاعفي بر ما وارد مي كرد، اما در آن زمان هيچ كاري از دستمان برنمي آمد.


در همان ساعت هاي ابتدايي تصميم گرفتيم به تهران و خانواده سامان خبر بدهيم كه سامان گم شده است. اصلا نمي توانستم باور كنم. اميدوار بودم سامان بتواند خودش را به پايين برساند. سرم را از چادر بيرون آوردم، هوا بسيار متغير بود. لحظه اي خوب بود و دوباره بارش شروع مي شد. به سمت قله و مسير نگاه مي كردم. با خودم مي گفتم سامان حتما مي تواند دوام بياورد؛ او در شرايط سخت علم كوه طاقت آورده پس حتما مي تواند... .


كاظم گفت بايد پايين برويم و مرتب با بي سيم با پايين در ارتباط بود. دائم وضعيت هوا را مي پرسيد، چند بار با كريس وارنر و چند بار با لوييز صحبت كرد. كريس وارنر به كاظم تاكيد مي كرد به خاطر افراد كه هنوز زنده و سالم هستند هر چه زودتر به پايين برگرديم. در آن لحظات تصميم سختي نبود، بايد آن ارتفاع را ترك مي كرديم تا بقيه زنده بمانند. ساعت 10 صبح تصميم گرفتيم تا حركت كنيم و تا 4 طول كشيد كه به راه بيفتيم، قبل از رفتن يک چادر را با تمام امکانات براي بازگشت احتمالي سامان جا گذاشتيم بارش كمابيش شروع شده بود و مه همه جا را فرا گرفته بود،مه غليظي بود و به سختي مي توانستيم چند متر جلوتر را ببينيم. در هر 10 قدم همگي مي نشستيم و استراحت مي كرديم. مسيري را كه روز پيش با سختي برفكوبي كرده بوديم پر از برف شده بود و ما دوباره مي بايست آنرا برفكوبي مي كرديم و اين كار حركتمان را كند كرده بود. بعد از يك ساعت يا شايد هم بيشتر به طنابهاي ثابت رسيديم و به ترتيب وارد طنابها شديم. امنيت دوباره اي بود اما عبور از آن تراورس طولاني كار بسيار مشكلي بود كه بايد انجام مي شد. ساعت 8:30 به كمپ 3 رسيديم. آسمان صاف بود. به اين فكر مي كردم كه سامان مي تواند از اين موقعيتهاي خوب هوا استفاده كند يا نه؟.


خستگي ناشي از برفكوبي و بعد چادر زدن درآن سرما و باد و گرسنگي، يك استراحت خوب را در ارتفاع پايين تر و جاي امن تر طلب مي كرد. اما دغدغه وضعيت سامان و تماسهاي مكرر تلفن و بي سيم عملا استراحت را برايمان بي معنا ساخته بود. در آخرين تماس كه با محمد داشتيم، او گفت آنها سامان را در راه برگشت ديده اند. از آنجايي كه يك چادر با تمام امكانات موجودمان را در كمپ 4 گذاشته بوديم خيالمان آسوده شد كه سامان زنده خواهد ماند و همگي از شوق فرياد كشيديم. تا حدودي خستگي از تنمان درآمد اما كاظم همچنان در فكر بود، به هر حال كاظم تجربه زيادي داشت و احساس خطر بيشتري مي كرد. حتي شايد به فكر خوش بينانه ما هم مي خنديد. حرفي نمي زد و رفتاري هم نمي كرد كه من و بچه هاي ديگر تحت فشارعصبي قرار بگيريم. بعدا در بيس‌كمپ گفت من از زماني كه فهميدم سامان نيست هيچ شانسي براي او نمي ديدم همان طور كه لوييز و كريس وارنر هيچ شانسي براي او نمي ديدند اما او به خاطر افراد تيم چيزي نگفته بود.


شب نسبتا آرامي را در كمپ سوم داشتيم البته گازهايمان يا تمام شده و يا يخ بسته بودند. به نوبت در هر چادر چاي و سوپ درست كرديم و مشغول برف آب كردن بوديم.

مطالب مرتبط :

2 comments:

    On ۲۲:۵۹ شیدا گفت...

    لیلای عزیز تو باعث افتخار هستی،و روحیه ات قابل تحسین است،برایت آرزوی موفقیت می کنم.

     
    On ۰۰:۳۸ mahdi gohari گفت...

    واقعا گزارش خوب و جالبی بود

    موفق و پیروز باشید