چطور دیوانه کوهستان شدم


برای بیشتر ورودی های جدید باشگاه راه رسیدن به سطوح بالای کوه نوردی به خصوص کوه نوردی فنی گنگ و نامشخص به نظر می رسه.
از بین حدود 40 نفر که همه ساله وارد باشگاه می شن شاید تنها دو سه نفرشون می تونن خودشون رو بالا بکشن و بقیه در همون سطوح اولیه چند صباحی می گذرونن و بعد هم کم کم حضورشون کم رنگ می شه به شکلی که از ورودی های هر سال حداکثر چهار پنج نفر سال پنجم حضور در باشگاه رو تجربه می کنن.
چند وقت پیش به همت دوست و همنورد فعال حسین بلنداختر یک دوره کامل سنگ نوردی برگزار شد و شش نفر از اعضای مشتاق (ورودی های سال 84) باشگاه طی آن به حدی از توان سنگنوردی رسیدند که در پایان دوره مسیری در دیواره پل خواب به نام "مسیر84" باز کردند.
از اونجایی که موانع پیش روی این عزیزان با آنچه دیگران پیش رو دارند مشابه بوده و هست از اونها خواستیم تا با نوشتن انشایی با موضوع "چگونه سنگ نورد شدم" از دیدگاه خوشون، موانع پیش رو و نحوه گذشتن از اونها رو برای بقیه تشریح کنن و به این ترتیب تجربه موفقیت خودشون رو در اختیار بقیه قرار بدن.
مطالبی توسط بچه ها نوشته شد که هر چند هدف اصلی طرح این موضوع رو تامین نمی کرد ولی به هر حال حاوی نکات جالب و خواندنی بود.
در ادامه این مطالب "ماهزاده نجار" دوست خوب ما که اتفاقن از ورودی های سال 84 هم هست و در محیط وب اون رو به اسم "کوهسار" می شناسیم مطلبی ارایه کرده که خوندنش خالی از لطف نیست.



چطور دیوانه کوهستان شدم
نوشته: کوهسار
باید برای فهمیدن این چراها و چطورها 16 سال به عقب برگردیم. شما که موافقید؟
سال 1371 بود پُر از جمعه های رنگی. جمعه هایی که من و پدر برای چیدن قارچ های سپید به کوهستان می رفتیم. البته یادت باشه در لابه لای بوته های کُما. بوته هایی که عطرشان آدمی را سرمست می کند. در آن روزها مسافت های زیادی را برای یافتن نگین های سپید کوهستان می پیمودیم و بعد از یافتنشان با دستان کوچکم از زمین جدایشان می کردم، می بوئیدمشان... چه عطری...! و این چنین بود که من و پدر هر جمعه به بهانه ی قارچ، دل به کوهستان می زدیم و در آن اوج آزادی و لذت به پرواز بر بلندای کوهساران درمی آمدیم. در اوج لذت و آزادی...
جمعه های بهاری از پی یکدیگر می آمدند و می رفتند و ما نیز با آنان به کوه می رفتیم. تا اینکه به سبز فصل تابستان رسیدیم. دیگر قارچی در کار نبود تا ما به بهانه اش به کوهستان برویم. خوب... حال چه باید کرد؟ پدر درذهن فکری داشت، فکری بزرگ و آن صعود به قله ی دماوند، بزرگ کوه ایران زمین بود. بعد از فراهم کردن مقدمات، آن جمعه رنگی فرارسید. جمعه ای که زندگی مرا دگرگون کرد و مرا به دیار میخ های عمودی زمین برد. جمعه ای را که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد. در آن روز بعد از طی مسافت هایی که خود بهتر از من می دانید به گوسفندسرای احسانی رسیدیم. چیزی از این مسجدی که اکنون ساخته اند یادم نمی آید. نمی دانم شاید آن موقع نبوده. اما اطاقک هایی در خاطرم است که با سنگ های وجودی دماوند ساخته بودند بدون هیچ ماده چسباننده ای. اطاقک هایی که دیگر ندیدمشان و گویا به اصل خود بازگشتند. آن زمان چنان ذوق و شوقی برای پا نهادن در این دنیای رویایی داشتم که سر از پا نمی شناختم. راهنمای گروه (ح.احمدزاده) سفر ما را در این دنیای شگفت انگیز با گام های با صلابتش آغاز کرد. در هر گام دنیایی بالاتر...زیباتر.
خداوندا این چگونه دنیایی است؟
در تمامی مسیر مالرو سنگ های عظیمی را دیدیم که بسان پرندگان و حیوانات افسانه ای از دل زمین سر برفراشته و آنچنان آرام در مأمن خود آرمیده بودند که گویی سالهاست اینچنین زیبا آرمیده اند و سالیان سال است که در سکوت به نظاره نشسته اند دوستداران و عاشقانشان را که هر روزه با شوق رسیدن به محبوب از کنارشان می گذرند. ما نیز از کنارشان گذشتیم البته با تحسین و ستایش این آفریده های خالق هستی. هیچ گاه فراموش نخواهم کرد آن سنگی را که بسان شیری درنده نظاره گر شد ما را و با غرش رعد آفرینش ورودمان را به قلمرو خود شاد باش گفت. هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد. و نیز فراموش نخواهم کرد خدا قوت گفتن ها و خسته نباشیدهای دیگر گروه ها را که با دیدن دخترکی خردسال در گروه دو چندان میشد. دخترکی که هیچ کس فکرش را نمی کرد بعدها این راه بی پایان را ادامه دهد و چه غوغایی به پا کرد در این رَه.
دیگر به پناهگاه نزدیک می شدیم و راهنما با خواندن ترانه های آذری انرژی مضاعفی در وجودمان شعله ور می ساخت. رسیدیم. اینجا بارگاهِ سومِ قله ی دماوند بود، قله ای که با بهشت گمشده ی من همنام است، قله ای که عاشقانه می پرستمش! دنیای جالبی بود، دنیایی پرُ از آدم های رنگی با چادرهای رنگی. اینجا دیگر رنگ و نژاد و... فرقی نمی کند. همه و همه در زیر سقف پرستاره آسمان در رویای خود فرو می روند تا خستگی یک روز صعود را از تن ها بزدایند و برای دیدار محبوب آماده شوند. آری... محبوب.
شب هنگام که ماه در قلب آسمان تیره پرده از سیمای خود گشود، پدر و دیگر همنوردان آماده رفتن شدند. مرا با خود نبردند. گویا به این دلیل که درارتفاعات بالاتر شرایط برای من مناسب نبوده. اما بعدها فهمیدم که جز این، دلیل دیگری هم بوده. دلیلی که حتی فکر کردن به آن هنوز هم مرا زجر می دهد. دلیلی که شاید خیلی از دوستان و همنوردان مرا نیز زجر داده، می دهد و خواهد داد. می دانم که با گذر زمان حل خواهند شد. بُگذریم...
واما این سفر دو روزه آغازگر عشق من و دماوند و شروع دیوانگی ام بود. دیوانگی که تا سال ها ادامه داشت اما... چند سال بعدش را چون سیب زندگانی ام چرخ عجیبی خورد، ناخواسته در خوابی زمستانی فرو رفتم. خوابی که در اواخر دوران نوجوانی از آن بیدار شده و به ناگاه چون آتشفشانی طغیان کردم و سر به کوهستان نهادم و تا به امروز هر چند دست و پا شکسته اما... ادامه داده ام و تا آخرین نفس ادامه خواهم داد.
در همان دوران بود که با باشگاه دماوند آشنا شدم. یعنی تابستان 84، دوران خوبی بود. دورانی که... می خواستم به پایان ببرمش اما نشد... نخواستند!
شاید به همان دلایل... آری همان دلایل زجر دهنده. و این چنین بود که باشگاه را نیز رها کردم و چون آهویی رَمَنده باری دیگر یکه و تنها به کوهستان گریختم.
دوستان خوبم روزی که تمامی مشکلات مانند شکر در آب حل شوند و شهدی شیرین دهند، آنگاه به جمعتان خواهم پیوست، همگامتان خواهم شد و سمفونی صعود را باری دگر سر خواهم داد.
مهربانان (علی الخصوص بچه های84)
عاشقانه دوست تان دارم
چون کوه ها...

ارادتمند
کوهسار

----------------------------

لینکهای مرتبط

چطور کوهنورد شدم - مجید کاشیان

چطور سنگنورد شدم- علیرضا علیزاده




13 comments:

    این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

     

    این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

     

    سلام کوهسار
    اینهایی که نوشتی مال همین دماوند خودمونه یا یه دماوند دیگه؟
    پس چرا من این چیزا رو ندیدم؟
    لازم شد یه سر برم دوباره
    شایدم لازم باشه چشماتو قرض بگیرم!

     

    سلام حمید
    من چه خرابکاری کردم که پیامم سه بار تکرار شد؟

     

    سلام کوهسار
    پرسیده بودی که اینجا چطور میشه کامنت گذاشت؟
    در قسمت کامنتینگ شما باید آدرس ایمبل گوگل یا اکانت وبلاگ خود (اگر دارید) را با پسوردتان وارد کنید تا پس از تایید سرور گوگل کامنت شما به نمایش در خواهد آمد

     

    این کار چند مزیت دارد
    اول اینکه همه با نام یا ایمل خودشان کامنت میگذارند و کامنت بی نام و نا شناس نداریم
    دوم اینکه اگر شخص وبلاگ داشته باشد نیاز به گذاشتن آدرس وبلاگش نیست و مصتقیما با کلیک روی نام کامنت گذارنده میتوانید وارد وبلاگ یا دیگر وبلاگهای شخص نویسنده شوید و آنها را بخوانید

     

    مزیت دیگر آن اینست که خود شخص کامنت گذار دوباره با نوشتن اکانت و پسورد خود میتواند کامنت خود را خذف یا ویرایش کند

     

    سلام کوهسار
    پسر تو به چه چیزهائی توجه میکنی. من که از دماوند عق زدناش یادمه. بوی گند گوگرد وچشمای قلمبه شده، جای خواب تنگ. بوی پای باقی کوهنوردها ، تازه کاش فقط بوی پا بود، سرو صدای اونائی که تازه رسیدن و یا میخوان برن قله و نمیزارن کپتو بزاری.
    با دوستام می گفتیم برسیم طهرون یه ضرب میریم سمساری کفش و کولمونو می فروشیم تا دیگه این ورا پیدامون نشه. بگذریم، کی نخواست؟ چرا نذاشتن؟ اینا برا همه پیش اومده حالا یه عده باکشون نیست و تلاششونو بیشتر می کنن یه عده هم حوصله ندارن و..... درست مثل قله رفتنه. اگه قبلاّ بهت روی خوش نشون نداده خیالی نیست از جاش که تکون نخورده کافیه دوباره شال و کلاه کنی مطمعنم این بار صعود میکنی. تازه من هم بار اول دماوند رو صعود نکردم.
    به امید دیدار در دماوند.
    مجید کاشیان

     

    هر چی پیام در این پست هست با امضای من ظاهر شده. یکی پسورد اش رو فراموش کرده یکی کیبورد فارسی نداره و از اینکه پیام اش، فنگلیش دیده بشه خوشش نمی آد. خلاصه کوهسار، تقصیر از خودته که با عنوانی که انتخاب کردی هر چی دیوونه، می وونه بود، دور خودت جمع کردی. اصل نامه ها موجود است در صورت نیاز می توانم برایت ارسال کنم.
    کاظم



    به نظر من متناسب ترین بخش این نوشته عنوان آن است. ولی همان هم بدون اشکال نیست. کوهسار نوشته که دیوانه کوهستان "شدم". در حالیکه او قبل از آن هم تا حدودی دیوانه "بود". به این قسمت ها دقت کنید:

    در هر گام دنیایی بالاتر...
    سنگ های عظیمی را دیدیم که بسان پرندگان و حیوانات افسانه ای. . . که گویی سالهاست اینچنین زیبا آرمیده اند.. .
    آن سنگی را که بسان شیری درنده نظاره گر شد ما را و با غرش رعد آفرینش...
    خدا قوت گفتن ها و خسته نباشیدهای دیگر گروه ها را که با دیدن دخترکی خردسال…

    یعنی دنیا باتغییر ارتفاع تغییر می کند ودنیای دیگری می شود؟!
    یعنی سنگ ها اگر "نگویی" هر روز در رفت و آمد هستند و حالا چون تو "گویی" سالها می آرامند؟!
    یعنی شیری وجود دارد از جنس سنگ، که ازغرش او رعد آفریده می شود و صدای همان شیر، همجنس خسته نباشید مهربان دیگران، تا دخترکی کوچک همزمان با شنیدن آنها مشعوف شود؟!
    یعنی گوشی که این صداها را هم زمان می شنود گوشی عادی است؟!


    اینکه مجید یا فرید این چیزها را نشنیده و ندیده اند قابل تامل است.

    حالا چرا این چیزها رو نوشتم؟
    یک وقت فکر نکنید می خواهم بزنم تو ذوق کوهسار! خودش می داند که من دوستش دارم و برای چیزهای خیلی مهمتر از این تحسین اش می کنم.

    منظورم این است که ما خیلی وقت ها در وضعیتی هستیم (خوب یا بد و یا حتی خنثی) که نتیجه عمل و تفکر خودمان است ولی مسببی خارج از وجود خودمان برایش کشف می کنیم.

    خدا بیامرزد درگذشتگانتان. مادر بزرگم چند سال آخر عمرش که نزدیک 100سال اش بود کلکسیونی از امراض بود و هر روز یک درد جدیدی در او ظاهر می شد. هر وقت عمو عمه ها بر سر بالین اش می آمدند و احوالی می پرسیدند هر چه نفرین بلد بود نثار من بدبخت می کرد که امروز اگر فلان جایش عییب کرده مال این است که مثلن دیروز وقتی من رفته بودم تا در حیاط را باز کنم، در حال را باز گذاشتم و هوا خورد به پهلویش و...

    در آخر اینکه کوهسار جان این کامنت را به این دلیل نوشتم که:

    "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید"

    می بوسمت
    مرسده

     

    سلام دوستان

    چرامن نمی توانم با نام مسعود کامنت بگذارم

    نه از وبلاگ های بی در و پیکر دیگران که هر کس در آن کامنت می گذارد و نه از وبلاگ شما.

    یک شوخی بکنم:

    شما دماوندی ها وبلاگ تان هم کشیده به باشگاهتان که ورود به آن هفت خوان رستم دارد

    خلاصه نمی دانم آقای فریدیان یا هر کس دیگر اگر صلاح می دانید کامنت من را ظاهر کنید



    نظرات اين وبلاگ برای اعضای تیم محدود می شود.

    شما در حال حاضر بعنوان masood وارد سیستم شده اید. با استفاده از این اعتبار قادر به ارائه نظر نخواهید بود.







    سلام دوستان

    جمعه ها ساعت 10 ازخواب برخاستن و نشستن جلوی مونیتور و پرسه زدن در وبلاگ های کوهنوردی شده کوهنوردی من.

    ایکاش مرسده خانم اجازه می داد تا لااقل یک "مسبب خارجی" برای این وضعیت بتراشم. ولی همین طور که مرسده عزیز گفته حقیقت این است که بیشتر از هر کس خودم درابجاد این وضعیت نقش داشتم.

    آقا مجید عزیز، نوشته هایتان در دو مطلب "چگونه کوه نورد شدم" و کامنتی که دراین صفحه گذاشته اید من را یاد "بهمن مفید" می اندازد. جالب است که کسی بتواند هنوز با چنین ادبیاتی بنویسد. به هر حال خوب است که تنوعی باشد این روزها هر کس بخواهد کلاس بگذارد "هشت کتاب" را باز می کند و شعری متناسب با منظورش می نویسد و دیگر کسی به خودش زحمت نمی دهد تا با شکلی متفاوت توجه دیگران را جلب کند.

    فقط منظور شما را از اینکه کوهسار را پسر خطاب کردید نفهمیدم.



    خلاصه که خوش یه حالتان به خاطر جمعی که دارید. قدرش بدانید.

    هر از گاهی که گوشه ای از فعالیت شما دوستان را در سایت ها و وبلاگ هایتان می بینم هوس می کنم کار و زندگی را دست بکشم و به شما بپیوندم.

    همواره مستدام باشید
    مسعود

     

    سلام

    راستش نمی دونم باید به کاظم سلام کنم یا افشین یا به آقا مسعود؟ اما بهتره به حمید خان بنیادی ارادتمو تقدیم کنم که هر چی آتیشه داره از گور اون بر می خیزه. بابا نونت نبود ؟ آبت نبود؟ به وبلاگ باشگاه چه کار داشتی؟ یه روزی بود میامدیم هر چی بد و بیراه دلمون می خواست می نوشتیم کسی نبود بگه بالا چشت ابرو.حالا باید دم اینو ببینیم دم اونو ببینیم تا اگه دلشون سوخت، بلکه نوشته مارو تو وبلاگ خودمون قرار بدن. کاظم که کم کم فکر کنم حق الزحمه بگیره. این یوسف جوانان بنی دماوند هم که اسم مارو برای خنده نوشته به عنوان نگارندگان وبلاگ. اخه مسخره، یکی نیست بگه این چه نگارنده ای هست که از درج یه کامنت ساده عاجزه؟

    من دو تا اکانت گوگل دارم اما وبلاگ مسخرتون میگه نه خیر قبول نیست . باید با اسم مجید بیای اکانت بذاری. جالب اینجاست که اصلاّ من چنین اکانتی ندارم. البته اکانت من تو سایت باشگاه مجیده اما اون هم جواب نمیده.همین کارهارو می کنید که به سرکوب افکار جامعه کوهنوردی متهم می شید دیگه. من هم برای نشان دادن اعتراضم رفتم تو وبلاگ جناب نصیری کامنت گذاشتم. مال اون حد اقل میدونی به نام خودته. اینجا به نام کاظم.

    تا دو سه روز بهتون مهلت میدم که وضعیت مارو معلوم کنید و الا تو ملبورن استرالیا یه باشگاه دماوند تأسیس می کنم و آوازه انحصار طلبی تونو در هر وبلاگی می ریزم رو دایره. الاخصوص تو کوه....

    خوب آقا مسعود بازم سلام. بین جدی میگم. من اصلاّ قصد ندارم با تغیر روش در نگارشم توجه کسی رو جلب کنم راستشو بخوای این نوشته ها، خود خود منه. یعنی اینجوری صحبت می کنم. .فکر نمی کنم شما هم اونجور که می نویسی صحبت کنی.

    حقیقتش گاهی که می خوام کلاس بذارم و یه نوشته مثلاّ نستعلیق بلغور کنم چنان تو زحمت می افتم که نگو و نپرس. بیست بار جای فعل و فاعل رو عوض می کنم تا درست بشه.آخرش نمره بدی می شه "دو و هفتاد و پنج" .گفته بودی چرا به کوهسار می گم پسر ؟ . راستش گاهی موقه ها به ننم هم میگم پسر، کوهسار که جای خود داره. خوب اگه ناراحت شده از این به بعد حاج خانم صداش می کنم.

    به مادام فیضی هم سلام خودمو تقدیم می کنم و نمی دونم چی بگم ؟ راستش من هر چی به یه سنگ نگاه می کنم اونو سنگ می بینم. حالا تآ مل داره یا نه بیرمیره. ما کلاسمون تا همین اندازه اکابر بیشتر نیست. شرمنده به خدا.

    بزارین یه آگهی تبلیغاتی هم داشته باشیم. ساعت 19 یکشنبه 13بهمن باشگاه یادتون نره، جلسه بحث راجب حمایت متحرک.

    قربون همگی

    مجید کاشیان

     

    به مناسبت ایام مبارک دهه فجر:

    من کامنتینگ تعیین می کنم

    من . . .

    تاهمین الان سه تا کامنت در میل باگس بنده جمع شده تا حق و حقوق بنده نرسه به شما بر نمی گردانم باور نمی کنید از کوهسار بپرسید.





    افشین جان آقا نه به جان شما

    آقای فریدیان هم همین حرفها رو زد و من پسووردم را دادم به ایشان گفتم آقا ریش و قیچی دست شما. نتیجه شد ارسال همان پیام "ارور" یا "اخطاری" که دروسط نامه بود توسط ایشان و یک ایمویشنی که داشت گریه می کرد. بعد دوباره شما نوشتید راستش اول یک کم به من بر خورد ولی حالا با نامه آقا مجید می بینم که اعضای هیات تحریریه هم از درد هم خبر ندارند و قصد و غرضی نیست!

    خلاصه اینکه من حدود دو سال پیش آخرین بار در یک پستی که به مسائل فنی فرود مربوط می شد چندتا کامنت گذاشتم و تاجایی که یادم می آید جلوی خودم را گرفتم تا بی تربیتی هایم آشکار نشود.

    بگویم و بگذرم:

    مجید جان ممنون از زحمتی که می کشید، به هر حال لحجه شیرینی دارید. فکر می کردم تهرانی هستید!!

    حمید جان ممنون از زحمتی که می کشید، ما رو به عنوان توپ جمع کن تیم بپذیرید بلکه یک وقت خواستیم کامنتی بگذاریم.

    کاظم جان و افشین جان ممنون از زحمتی که کشیدید، کارمزد محفوظ است
    مسعود

     

    سلام
    سلامی به سپیدی کوهساران در سرد فصل زمستان به شما عزیزان (دوستان مجازیم!)
    دوستان خوبم بابت اظهار نظر و لطف هایتان به انشای کودکانه ام یک دنیااا سپاس دارم.
    و اما جوابیه ی نظرهایتان:1- بابت چشمام!!! حالا خیلی اصرار می کنید باشه
    بهتون قرض میدم. (((-:
    2- نکته جالب ماهزاده=پسر !!! خوب اینم از الطاف دوستانه دیگه.
    3- و اما دیووانه کوهستان، خیلی از به ظاهر عاقلا کوهنوردا رو دیوونه
    خطاب می کنند غافل از اینکه...
    در هر صورت برای تک تک شما عزیزان بهترین آرزوها رو از خداوند منان خواستارم.
    ارادتمند کوهسار