چگونه کوهنورد شدم
یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶ by Kazem Faridyan
در پايان سال قبل موقع خداحافظي پايان سال، نيمهشوخي نيمهجدي به چندتا از اعضا نسبتن جديد كه تازه از آبوگل دراومدن گفتم بايد تو تعطيلات انشا بنويسيد و موضوع انشا هم دادم.
"چگونه سنگنورد شدم"
يكمين انشايي كه دستم رسيده خاطرهاي از مجيد كاشيان كه با كمي تحريف، موضوع انشا رو به "چگونه كوهنورد شدم" تغيير داده.
کاظم فریدیان
"چگونه سنگنورد شدم"
يكمين انشايي كه دستم رسيده خاطرهاي از مجيد كاشيان كه با كمي تحريف، موضوع انشا رو به "چگونه كوهنورد شدم" تغيير داده.
کاظم فریدیان
با هم بخونيم:
چه بسيار از كوهنورداني كه در حال حاضر به عنوان چهرههاي شاخص و شناخته شدهاي در سطح كشور مطرح ميباشند، در ابتداي شروع فعاليت كوهنوردي شان به علت عدم آگاهي و ناشيگري به تنهايي و يا در غالب گروههاي دوستانه برنامههايي را اجرا كردهاند كه اتفاقات تلخ و شيريني را همراه داشته.
مطمعنا تصورش خندهدار خواهد بود دوستي كه امروزه صحبت از صعود به قلل هيمالايا ميكند، زماني نه چندان دور، در يك دستش ضبط صوت و در دست ديگرش هندوانهاي و يا گاز پيكنيكي حمل ميكرده، و با كفش و لباس معمولي نفس زنان بدنبال سايه درختي و يا چاله آبي ميگشته.
خاطرهاي كه در زير آورده شده يكي از صدها حركت عجيب و غريبي است كه براي خود من اتفاق افتاده.
سيزده سال پيش اواسط بهار بود كه بعد از چند بار صعود به توچال و يا پيمايش مسير شهرستانك و يا امامزاده داود به توچال و از اين قبيل، احساس ميكرديم كه ، نه ديگه حالا شديم كوه نورد، كولكچال و شيرپلا كه هيچ ديگه توچال و سياه بند و شاه نشين هم جوابگو اشتهاي ما نبود. وقتش رسيده كه برنامههاي چند روزه اجرا كنيم.
كجا بريم؟
ميگن تهران شمال سه چهار روز راهه، بريم؟
بزن بريم!
خوب حالا از كجا بايد شروع كنيم؟
قرار شد كه من از فدراسيون بپرسم. تلفن فدراسيون را از اطلاعات تلفن گرفتم و خودتون ميتونيد حدس بزنيد كه جواب چي بود، وقتي توضيح دادم كه ما پنج نفر بدون اينكه هيچ گونه آگاهي از مسير داشته باشيم عزممان را جزم كرديم كه اين برنامه را اجرا كنيم، نتيجه اين شد كه تا چند سال بعد، برادرم موضوعي براي خنديدن و مضحكه من بدست بياره. اما ما پررو تر از اين حرفها بوديم. يكي از بچهها گفت: من يكي را پيدا كردم كه راه رو بلده و ميتونيم ازش بپرسيم. من هم يك نقشه البرز مركزي تهيه كردم و به اتفاق دوستم نزد آن شخص رفتيم. وقتي فهميدم كه شخص آشنا به راه، مش صفر علي نوري، لحا ف دوز محله ميباشد از تعجب خشكم زد. خلاصه اون بنده خدا از اهالي ده بردون يكي از دهات نزديك بلده بود و تنها اينو ميدونست كه كوهنوردان از دشت لار خودشونو به بلده ميرسونند. با خودمون گفتيم: بابا خدا بزرگه، بالاخره يه كاري ميكنيم. بايد به فكر لوازم و ساز و برگ سفر باشيم. خوشبختانه پوتين سربازي داشتيم. 2 تا قمقمه ارتشي از دوستام قرض كردم، 2 تا كوله 40 ليتري ، 1 كوله سربازي، يه كيف مدرسه، بهترين تجهيزات ما 5 تا كيسه خواب سربازي و 1 قطب نماي آلومينيومي بود. بعد از رضايت خانوادهها بزرگترين مشكل اصلي نبود چادر بود. اما هيچ چيز نميتونست جلو ما قد علم كنه. با چند متر نايلون ميتونيم چادر درست كنيم، خلاصه هر چه به روز موعود نزديك ميشديم ضربان قلبمون تندتر ميزد، از صبح تا شب كارمون شده بود صحبت در مورد برنامه، بالاخره وقتي دور هم جمع شديم و وسايلمون را كنار هم گذاشتيم من يكي خشكم زد!!!
5 تا دسته بيل!!!! اينا ديگه چيه؟؟؟
خوب براي محافظت از شر حيواناتي مثل گرگ، خرس، پلنگ.
باشه قبول. پشه بند ديگه چه صيغهايه؟؟؟
اين هم در جنگل براي محافظت از مار عقرب و.....
خوب، خوب باشه اما اين طناب مال مغنيهاست. بابا ما كوهنورديم، مگه ميخواهيم بريم تو چاه؟؟؟؟ نه اما شايد بخواهيم ازآبشارها بگذريم. و يا از رودخانههاي خروشان مجبور به تيرول بشيم ( البته اون زمان حتي كلمه تيرول به گوشمون نخورده بود.)
باشه تسليم، همه اينها قبول اما 3 تا مرغ!! اون هم زنده!!!!!!
ديدي بلد نيستي، 1- برامون تخم ميكنن، 2-اگه زنده نباشن كه خراب ميشن. 3- آخ كه چه جوجه كبابي ميخوريم. خلاصه كولهها كه جمع شد هر نفر 2 تا كيسه نايلون دستي هم سهم برد. تازه يه هندونه هم پيچيدن لاي يه چپيه انداختن گردن منه بيچاره كه تو از همه جوانتري. بهبه، ماشاالله، براش صلوات بفرستين ....
قرارمون اين شد كه فردا صبح داداشم با وانت يكي از بچهها ما را تا گردنه خاتون بارگاه ببره.
صبح زود بعد از عبور از زير قرآن و مراسم پرچم و ... ريختيم پشت وانت و آواز خوانان براه افتاديم. نيم ساعتي بود كه شروع به راه پيمايي كرده بوديم كه همگي در سرازيري معدن متروكه بدنبال هندوانه ميدويديم. هنوز چند متري قل نخورده بود كه چپيه مثل اينكه سر بريده توش گذاشته باشن خوني شد. خدا بيامرز عجب هندوونه شيريني بود. ترفند خوبي بود. حالا چه فكري برا اين مرغها بكنم؟ از رود لار كه رد ميشديم از تغيير رنگ آب تازه فهميدم كه 2 تا بسته ذغال هم بارمونه. كفرم در آمده بود، كولههامون توسط مرغها به گند كشيده شده بود. كلي خواهش و تمنا كردم كه بياييد از شر مرغا راحت بشيم تا راضي شدن كه 3 تا مرغ را با يك سطل ماست با عشاير چادر نشين دشت مبادله پاياپاي كنيم. هر چند 2 نفر راضي نبودن اما هنوزهم مطمعنم كه ما سود كرديم. بعد از طبابت و درمان دست يكي از عشاير كه به سختي بريده بود به سمت قله سرخك كه يه دكل روي خط الرسش نصب شده بود راه افتاديم. زيباييهاي محيط اطراف از سختي مسير كم ميكرد. ساعت 3 بعد از ظهر بود كه كنار دكل خطالرس عكس يادگاري ميگرفتيم. از دامنه شمالي كه سرازير شديم از ديدن زيبايي منطقه دهنمون باز مونده بود. هنوز هم بعد چندين سال مكاني مشابه بهشتي كه ديديم را هركز نديدم.
بگذريم. حالا ما كجا بوديم و راه كدوم سمت بود؟ داخل چند دره كوچك در ارتفاعي3500 الي3600 متري گيج و مبهوت دنبال راه ميگشتيم. بر روي يك تكه خاك كه از بين يخچالهاي دايمي كه مثل يك جزيره قد راست كرده بود لنگر انداختيم.
قرار شد كه من و يكي از دوستان يكي از قله هاي اطراف را صعود كنيم تا بلكه بتونيم از اون بالا چيزي ببينيم. 45 دقيقه بعد رو يك قله بوديم و تونستيم از روي جهت دو خط الرس كه به موازات هم در امتداد شمال به جنوب كشيده شده بودند، پي به وجود دره اي شماليجنوبي در شمال منطقهاي كه بوديم ببريم. با خودمون گفتيم آب اين دره حتما به دريا ميريزه. پس كافيه كه ما رود رو دنبال كنيم. أقا نجات پيدا كرديم. اي ولله بزن بريم.
وقتي رسيديم به جزيره ديديم كه 3 نفر ديگه تا گردن تو كيسه خواب فرو رفتن و با توپ و تانك هم نميشه بيرونشون كشيد. همون جور كه اونا از تو كيسه خوابها مارو تماشا ميكردن 4 تا از دسته بيل ها رو اطرافشون تو زمين كوبيديم و پشه بند رو علم كرديم. وقتي نايلون رو روش انداختيم ديديم كه تنها نيمي از اون رو پوشوند. باشه حداقل اگر باد بياد كمي در پناهيم. هنوز خورشيد كاملا غروب نكرده بود كه صداي حيوانات وحشي از قبيل گرگ و روباه يا شغال از نزديكي بگوش ميرسيد. و رنگ از روي تپل ترين فرد گروه پريد. بنده خدا اون شب در حالي به خواب رفت كه زير لب شهادتين زمزمه ميكرد. من هم با وجود گرسنگي اما به علت سرماي زياد بدون خوردن چيزي داخل كيسه خواب چپيدم و به سرعت به خواب رفتم.
هنگامي كه بيدار شدم با خودم فكر ميكردم كه صورتم از سرما حتما سياه شده. اما آسمون هنوز تاريك بود. پيش خودم گفتم يكي دو ساعت ديگه سپيده ميزنه، بلند ميشيم، راه كه بريم گرممون ميشه. اما وقتي ساعتم رو ديدم غم عالم رو ريختن رو دلم, خدايا تازه هفتونيمه كو تا حالا صبح بشه. اون شب بجز فريادهاي ناصر و بد و بيراه هاي حبيب و نعرهها و غلط كردم و ديگه از اين كارا نميكنمهاي من و باقي بچهها تا صبح صداي حيواناتي كه مثل ما از روي بي عقلي خودشونو گرفتار سرما كرده بودن بگوش ميرسيد. اما از همه بدتر صداي خرناس بلند حسين أقا بود كه با وجود بيداري باز هم خرناس ميكشيد. اين ديگه چه صيغهاي بود؟ من كه نفهميدم.
خلاصه اون شب يكي از فراموش نشدني ترين شبهاي عمر من محسوب ميشه ، كه هرگز فراموش نميكنم. اون سال سفر ما 4 روز طول كشيد كه هر روزش يك دنيا خاطره به همراه داره، اما من به همين بسنده ميكنم. شايد 3 روز باقي رو در فرصتي جدا براتون تعريف كنم. اجازه بدين در اينجا با ذكر نام دوستانم يادي از آنها كرده باشم.
1- حسين طوسي
2- محمد حناسايي
3- ناصر پشتاره
4- حبيب نوريزاده
مجيد كاشيان ( نگارنده)
چه بسيار از كوهنورداني كه در حال حاضر به عنوان چهرههاي شاخص و شناخته شدهاي در سطح كشور مطرح ميباشند، در ابتداي شروع فعاليت كوهنوردي شان به علت عدم آگاهي و ناشيگري به تنهايي و يا در غالب گروههاي دوستانه برنامههايي را اجرا كردهاند كه اتفاقات تلخ و شيريني را همراه داشته.
مطمعنا تصورش خندهدار خواهد بود دوستي كه امروزه صحبت از صعود به قلل هيمالايا ميكند، زماني نه چندان دور، در يك دستش ضبط صوت و در دست ديگرش هندوانهاي و يا گاز پيكنيكي حمل ميكرده، و با كفش و لباس معمولي نفس زنان بدنبال سايه درختي و يا چاله آبي ميگشته.
خاطرهاي كه در زير آورده شده يكي از صدها حركت عجيب و غريبي است كه براي خود من اتفاق افتاده.
سيزده سال پيش اواسط بهار بود كه بعد از چند بار صعود به توچال و يا پيمايش مسير شهرستانك و يا امامزاده داود به توچال و از اين قبيل، احساس ميكرديم كه ، نه ديگه حالا شديم كوه نورد، كولكچال و شيرپلا كه هيچ ديگه توچال و سياه بند و شاه نشين هم جوابگو اشتهاي ما نبود. وقتش رسيده كه برنامههاي چند روزه اجرا كنيم.
كجا بريم؟
ميگن تهران شمال سه چهار روز راهه، بريم؟
بزن بريم!
خوب حالا از كجا بايد شروع كنيم؟
قرار شد كه من از فدراسيون بپرسم. تلفن فدراسيون را از اطلاعات تلفن گرفتم و خودتون ميتونيد حدس بزنيد كه جواب چي بود، وقتي توضيح دادم كه ما پنج نفر بدون اينكه هيچ گونه آگاهي از مسير داشته باشيم عزممان را جزم كرديم كه اين برنامه را اجرا كنيم، نتيجه اين شد كه تا چند سال بعد، برادرم موضوعي براي خنديدن و مضحكه من بدست بياره. اما ما پررو تر از اين حرفها بوديم. يكي از بچهها گفت: من يكي را پيدا كردم كه راه رو بلده و ميتونيم ازش بپرسيم. من هم يك نقشه البرز مركزي تهيه كردم و به اتفاق دوستم نزد آن شخص رفتيم. وقتي فهميدم كه شخص آشنا به راه، مش صفر علي نوري، لحا ف دوز محله ميباشد از تعجب خشكم زد. خلاصه اون بنده خدا از اهالي ده بردون يكي از دهات نزديك بلده بود و تنها اينو ميدونست كه كوهنوردان از دشت لار خودشونو به بلده ميرسونند. با خودمون گفتيم: بابا خدا بزرگه، بالاخره يه كاري ميكنيم. بايد به فكر لوازم و ساز و برگ سفر باشيم. خوشبختانه پوتين سربازي داشتيم. 2 تا قمقمه ارتشي از دوستام قرض كردم، 2 تا كوله 40 ليتري ، 1 كوله سربازي، يه كيف مدرسه، بهترين تجهيزات ما 5 تا كيسه خواب سربازي و 1 قطب نماي آلومينيومي بود. بعد از رضايت خانوادهها بزرگترين مشكل اصلي نبود چادر بود. اما هيچ چيز نميتونست جلو ما قد علم كنه. با چند متر نايلون ميتونيم چادر درست كنيم، خلاصه هر چه به روز موعود نزديك ميشديم ضربان قلبمون تندتر ميزد، از صبح تا شب كارمون شده بود صحبت در مورد برنامه، بالاخره وقتي دور هم جمع شديم و وسايلمون را كنار هم گذاشتيم من يكي خشكم زد!!!
5 تا دسته بيل!!!! اينا ديگه چيه؟؟؟
خوب براي محافظت از شر حيواناتي مثل گرگ، خرس، پلنگ.
باشه قبول. پشه بند ديگه چه صيغهايه؟؟؟
اين هم در جنگل براي محافظت از مار عقرب و.....
خوب، خوب باشه اما اين طناب مال مغنيهاست. بابا ما كوهنورديم، مگه ميخواهيم بريم تو چاه؟؟؟؟ نه اما شايد بخواهيم ازآبشارها بگذريم. و يا از رودخانههاي خروشان مجبور به تيرول بشيم ( البته اون زمان حتي كلمه تيرول به گوشمون نخورده بود.)
باشه تسليم، همه اينها قبول اما 3 تا مرغ!! اون هم زنده!!!!!!
ديدي بلد نيستي، 1- برامون تخم ميكنن، 2-اگه زنده نباشن كه خراب ميشن. 3- آخ كه چه جوجه كبابي ميخوريم. خلاصه كولهها كه جمع شد هر نفر 2 تا كيسه نايلون دستي هم سهم برد. تازه يه هندونه هم پيچيدن لاي يه چپيه انداختن گردن منه بيچاره كه تو از همه جوانتري. بهبه، ماشاالله، براش صلوات بفرستين ....
قرارمون اين شد كه فردا صبح داداشم با وانت يكي از بچهها ما را تا گردنه خاتون بارگاه ببره.
صبح زود بعد از عبور از زير قرآن و مراسم پرچم و ... ريختيم پشت وانت و آواز خوانان براه افتاديم. نيم ساعتي بود كه شروع به راه پيمايي كرده بوديم كه همگي در سرازيري معدن متروكه بدنبال هندوانه ميدويديم. هنوز چند متري قل نخورده بود كه چپيه مثل اينكه سر بريده توش گذاشته باشن خوني شد. خدا بيامرز عجب هندوونه شيريني بود. ترفند خوبي بود. حالا چه فكري برا اين مرغها بكنم؟ از رود لار كه رد ميشديم از تغيير رنگ آب تازه فهميدم كه 2 تا بسته ذغال هم بارمونه. كفرم در آمده بود، كولههامون توسط مرغها به گند كشيده شده بود. كلي خواهش و تمنا كردم كه بياييد از شر مرغا راحت بشيم تا راضي شدن كه 3 تا مرغ را با يك سطل ماست با عشاير چادر نشين دشت مبادله پاياپاي كنيم. هر چند 2 نفر راضي نبودن اما هنوزهم مطمعنم كه ما سود كرديم. بعد از طبابت و درمان دست يكي از عشاير كه به سختي بريده بود به سمت قله سرخك كه يه دكل روي خط الرسش نصب شده بود راه افتاديم. زيباييهاي محيط اطراف از سختي مسير كم ميكرد. ساعت 3 بعد از ظهر بود كه كنار دكل خطالرس عكس يادگاري ميگرفتيم. از دامنه شمالي كه سرازير شديم از ديدن زيبايي منطقه دهنمون باز مونده بود. هنوز هم بعد چندين سال مكاني مشابه بهشتي كه ديديم را هركز نديدم.
بگذريم. حالا ما كجا بوديم و راه كدوم سمت بود؟ داخل چند دره كوچك در ارتفاعي3500 الي3600 متري گيج و مبهوت دنبال راه ميگشتيم. بر روي يك تكه خاك كه از بين يخچالهاي دايمي كه مثل يك جزيره قد راست كرده بود لنگر انداختيم.
قرار شد كه من و يكي از دوستان يكي از قله هاي اطراف را صعود كنيم تا بلكه بتونيم از اون بالا چيزي ببينيم. 45 دقيقه بعد رو يك قله بوديم و تونستيم از روي جهت دو خط الرس كه به موازات هم در امتداد شمال به جنوب كشيده شده بودند، پي به وجود دره اي شماليجنوبي در شمال منطقهاي كه بوديم ببريم. با خودمون گفتيم آب اين دره حتما به دريا ميريزه. پس كافيه كه ما رود رو دنبال كنيم. أقا نجات پيدا كرديم. اي ولله بزن بريم.
وقتي رسيديم به جزيره ديديم كه 3 نفر ديگه تا گردن تو كيسه خواب فرو رفتن و با توپ و تانك هم نميشه بيرونشون كشيد. همون جور كه اونا از تو كيسه خوابها مارو تماشا ميكردن 4 تا از دسته بيل ها رو اطرافشون تو زمين كوبيديم و پشه بند رو علم كرديم. وقتي نايلون رو روش انداختيم ديديم كه تنها نيمي از اون رو پوشوند. باشه حداقل اگر باد بياد كمي در پناهيم. هنوز خورشيد كاملا غروب نكرده بود كه صداي حيوانات وحشي از قبيل گرگ و روباه يا شغال از نزديكي بگوش ميرسيد. و رنگ از روي تپل ترين فرد گروه پريد. بنده خدا اون شب در حالي به خواب رفت كه زير لب شهادتين زمزمه ميكرد. من هم با وجود گرسنگي اما به علت سرماي زياد بدون خوردن چيزي داخل كيسه خواب چپيدم و به سرعت به خواب رفتم.
هنگامي كه بيدار شدم با خودم فكر ميكردم كه صورتم از سرما حتما سياه شده. اما آسمون هنوز تاريك بود. پيش خودم گفتم يكي دو ساعت ديگه سپيده ميزنه، بلند ميشيم، راه كه بريم گرممون ميشه. اما وقتي ساعتم رو ديدم غم عالم رو ريختن رو دلم, خدايا تازه هفتونيمه كو تا حالا صبح بشه. اون شب بجز فريادهاي ناصر و بد و بيراه هاي حبيب و نعرهها و غلط كردم و ديگه از اين كارا نميكنمهاي من و باقي بچهها تا صبح صداي حيواناتي كه مثل ما از روي بي عقلي خودشونو گرفتار سرما كرده بودن بگوش ميرسيد. اما از همه بدتر صداي خرناس بلند حسين أقا بود كه با وجود بيداري باز هم خرناس ميكشيد. اين ديگه چه صيغهاي بود؟ من كه نفهميدم.
خلاصه اون شب يكي از فراموش نشدني ترين شبهاي عمر من محسوب ميشه ، كه هرگز فراموش نميكنم. اون سال سفر ما 4 روز طول كشيد كه هر روزش يك دنيا خاطره به همراه داره، اما من به همين بسنده ميكنم. شايد 3 روز باقي رو در فرصتي جدا براتون تعريف كنم. اجازه بدين در اينجا با ذكر نام دوستانم يادي از آنها كرده باشم.
1- حسين طوسي
2- محمد حناسايي
3- ناصر پشتاره
4- حبيب نوريزاده
مجيد كاشيان ( نگارنده)
سلام مجید
اول اینکه خیلی باحال بود و از خنده روده بر شدم
دوم اینکه من هم میخوام بنویسم که چگونه کوهنورد شدم اما فکر نکنم به خنده داری انشاء تو برسه
بازم تبریک . خیلی باحال بود
با تشکر از کاظم ...مجید جان واقعا لذت بردم.. لطفا با من تماس بگیر ... سعید صبور
ایوَل، ایوَل
ایوَل، ایوَل
داش مجیدو ایوَل
خیلی بامزه بود مجید جان
قلم بسیار بسیار شیوایی دارید. منتظر ادامه داستان شما در روزهای بعد برنامه یتان هستیم
آقا خیلی با حال بود. من که تا حالا بیش از یکی دو بار تا ته راه آسفالته توچال نرفتم ولی خیلی حال کردم
daste shoma dard nakone agha majid.amma 3 ta morghe zeperti ke chizi nist .basia herfeian o 15 metr nardeboone alminiomi ro to ye ghare 6580 metri ba nim metr ertefa haml kardan.hamatoon vaghean khaste nabashid.
دمت گرم مجيدجان اميدوارم هميشه سلامت باشي فداي تو مهدي ادامه داستان يادت نره
مهدي
بابا خیلی با مزه بود! خیلی باحالی
!! ادامه بده! من که ار خنده روده بر شدم!!!