علي‌رضا...علي‌رضا...سمت راست...گيره‌ناخونيه

چگونه كوه‌نورد، سنگ‌نورد وغارنورد شدم »»» ازعلي‌رضا علي‌زاده



اين اولين باري بود كه دست به سنگ مي‌زدم. تابستان 83، كارآموزي سنگ‌نوردي، مسير جنوبي سنگ آلبرت.
اصلن من تا قبل از اين قضيه هيچ‌گونه شناخت يا علاقه‌اي به اين رشته نداشتم. در واقع من فقط به اين دليل كه مي‌خواستم جمعه‌ها وقتم به بطالت نگذره اومده بودم سراغ باشگاه دماوند و تصورم اين بود كه از اون به بعد هر هفته جمعه با يه عده جوون مثل خودم مي‌ريم يكي از همين كوه‌هاي شمال تهران و عصر كه شد برمي‌گرديم خونه‌هامون.
اولين روزي كه رفتم باشگاه و گفتم مي‌خوام در برنامه‌هاتون شركت كنم به من گفتند براي عضويت دير اومدم ولي مي‌تونم توي كلاس كارآموزي كوهپيمايي شركت كنم. منم وقتي ديدم اينجا هركسي رو همين‌طوري توي برنامه‌هاشون راه نمي‌دن خيالم از بابت اينكه جاي درستي رو براي شروع كوه‌نورديم انتخاب كردم راحت شد و سريع براي كلاس كارآموزي كوهپيمايي ثبت نام كردم. كلاس كوه‌پيمايي در سه روز برگزار شد و روز آخر اعلام كردند براي ثبت نام كارآموزي سنگ‌نوردي همين دوشنبه مدارك‌تونو بديد به باشگاه كه كلاس از هفته ديگه شروع مي‌شه.
با خودم گفتم نخير اينا مثل اينكه به اين راحتيا عضو بگير نيستن.
خلاصه كلاس سنگم ثبت نام كردم و كلاس چهارروزه ما شروع شد. روز اول و دوم به يك سري توضيحات در مورد ابزار سنگ‌نوردي و تكنيك‌هاي صعود و مسائل تئوري اختصاص يافت و روز سوم...فريادهاي بچه‌ها هم‌چنان از پايين مسير ادامه داشت كه با خونسردي خاص خودشون منو راهنمايي مي‌كردند و گيره‌ها رو نشونم مي‌دادند.
حدود نيم ساعت بود كه رو همون نقطه سنگ ايستاده بودم و ديگه نه توان نگه داشتن خودم روي مسيرو داشتم و نه جرات نشستن روي طناب، اونم طنابي كه اصلن نمي‌دونستم كي داره از بالاي سنگ باهاش حمايتم مي‌كنه.
پاهام يه شدت مي‌لرزيد. بالاي سنگ مربي رو مي‌ديدم كه مي‌گفت اگه صعود نكني نمي‌توني كلاس‌و پاس كني. اما براي من اين موضوع تو اون لحظه هيچ اهميتي نداشت و فقط مي‌خواستم بيام پايين. كمك‌مربي كه از پايين شاهد همه قضايا بود بالاخره دست به كار شد و يه طناب به خودش بست و صعود كرد و رسيد به من. چند بار از نزديك گيره‌ها رو نشونم داد ولي من باز هم نتونستم كاري بكنم. آخر سر هم دو دستشو محكم گرفت به سنگ و به من گفت پاتو بذار روي شونه من و برو بالا. منم با كمال پررويي با كفش‌هاي سنگين پايارم پامو گذاشتم روي شونش و رفتم سمت گيره بعدي ولي نشد كه نشد. بعد هم كه همه از صعود من نااميد شده بودند با هزارتا دعا و ترس و لرز نشستم روي طناب و اومدم پايين. در اون روز و روز بعدي كلاس ديگه هيچ مسيري‌رو صعود نكردم و بعدها هم فهميدم اون نقطه از سنگ كه گير كرده بودم سخت‌ترين نقطه مسير يا همون كراكس مسير بوده.
در اون كلاس 19نفره همه قبول شدند به جز دو نفر و من يكي از اون دو نفر بودم.
بعد از اون ماجراها من در هيچ يك از برنامه‌هاي اعضاي آزمايشي 83 شركت نكردم. فقط بعضي هفته‌ها در جلسات دوشنبه باشگاه شركت مي‌كردم تقريبن بدون اينكه كسي رو بشناسم. البته به‌جز برنامه صعود همگاني قله توچال كه اولين برنامه رسمي بود كه با باشگاه اجرا مي‌كردم.
سال 83 به همين ترتيب گذشت و تمام شد.
و اما سال 84:
سال 84 با دنيايي از اتفاقاتي كه هر چه در موردش بگم كم گفتم از راه رسيد. اواسط ارديبهشت بود كه فهميدم برنامه عضوگيري باشگاه براي اعضاي آزمايشي 84 شروع خواهد شد. من كه برنامه عضويتم در سال گذشته كاملن با شكست مواجه شده بود دقيقن منتظر چنين فرصتي بودم تا تلافي همه ضعف‌ها و كم كاري‌هاي گذشته رو در بيارم.
اولين كلاس، كلاس كارآموزي يخ‌وبرف بود كه با تمام توان و انرژي كه داشتم توش شركت كردم و در پايان بايك نمره خوب كلاس‌و پاس كردم.
بعد از اون برنامه‌هاي قله‌نوردي شروع شد كه همه قله‌هارو يكي بعد از ديگري صعود مي‌كردم و در همه اون برنامه‌ها حتمن سعي مي‌كردم هرطور شده به قله برسم. يعني حتا اگر يك نفر قرار بود به قله برسه، من مي‌خواستم اون يك نفر باشم.
برنامه‌هاي تئوري و عملي رو يك به يك شركت مي‌كردم. درگير و دار همون برنامه‌ها بود كه كم‌كم احساس كردم واقعن به اين رشته علاقه‌مندم و در واقع انگيزه من براي صعودهام كاملن تغيير كرده بود و ديگر تلافي گذشته نبود.
اولين غاري كه تجربه كردم در غالب همين برنامه‌هاي آزمايشي بود. غاري سرتا سر چراغ‌كشي شده بود و كلن در 30دقيقه مي‌شد رفت تا انتهاش و برگشت. غار رودافشان. همين تجربه كوچك با توجه به جزيياتي كه از "پراو" شنيده بودم برام جذابيت‌هاي زيادي داشت ولي گستردگي رشته كوه‌نوردي به حدي است كه نمي‌شود به طور همزمان به همه زير مجموعه‌هاش مشغول بود. بنابراين غار و غارنوردي موقتن به فراموشي سپرده شد.
برنامه‌هاي آزمايشي تابستونه به اتمام رسيده بود و بعد از اون كارآموزي سنگ‌نوردي در پيش بود. اون كلاسم پاس كردم و حالا يه فرصت مناسب چند هفته‌اي تا شروع برنامه‌هاي زمستوني پيش اومده بود كه اون فرصت هم مختصرن به يكي دو جلسه تمرين سنگ‌نوردي در بند يخچال و يك صعود قله توچال و دو پيمايش غارهاي دانيال و امجك اختصاص يافت.
از همون موقع‌ها بود كه پاي من به سالن سنگنوردي باز شد و منم سعي مي‌كردم هر هفته يك يا دو جلسه را حتمن در سالن سنگ‌نوردي كنم.
برنامه‌هاي زمستونه هم از راه رسيد و گذشت و سال 84 به پايان رسيد.
حالا من عضو رسمي باشگاه بودم.
و اما سال 85:
در حاليكه تصميم داشتم در سال جديد به شدت روي توانايي‌هام در قله نوردي و سنگ‌نوردي كار كنم سال 85 با يك برنامه گلگشت شروع شد. برنامه فرود از آبشارهاي شوي كه اولين برنامه گلگشت-فني بود كه اجرا مي‌كردم.
اما بعد از اون برنامه با شروع فصل سنگ‌نوردي، برنامه‌هاي ما هم خود به خود به سمت سنگ‌نوردي سوق پيدا كرد و كم‌كم نظم و ترتيب خوبي به خود گرفت تا اينكه اتفاق تازه‌اي براي من افتاد.
آشنايي با حسين بلنداختر نقطه عطفي بود در كل دوران كوه‌نوردي من.
تا اون موقع بزرگ‌ترين تجربه‌هاي من در سنگ‌نوردي نهايتن شامل صعودهاي اسپرت و تك طول در بنديخچال و يك جلسه هم در پل‌خواب مي‌شد. اما در اولين برنامه‌اي كه در پل خواب با هم داشتيم در كمال تعجب من، سه طول مسير سي‌سخت-آبرفتي رو صعود كردم كه اون صعود شد اولين صعود بلند من و پل‌خواب همن اولين ديواره‌اي كه صعود مي‌كردم. بعد از اين كار ما شده بود فقط سنگ‌نوردي در پل خواب طوريكه برنامه هفته بعدي كاملن مشخص و قطعي بود و هيچ نيازي به قرار و مدار نداشت.
يكي از همون هفته‌ها بود كه براي اولين بار صعود با ابزارگذاري‌رو تجربه كردم. درواقع قرار بود مسير چكش‌رو سرطناب و با ابزار گذاري صعود كنم. بااينكه اون مسير يكي از راحت‌ترين مسيرهايي بود كه تا اون موقع صعود كرده بودم اما از همون لحظه سوار شدن روي مسير دست و پام شروع به لرزيدن كردند. يادمه ابزار اول و دومو با هزار بدبختي كار گذاشتم و با نهايت تلاش رسيدم به جايي كه بايد ابزار سوم جا مي‌خورد. مياني سوم به سختي كار گذاشت شد و بعد از او به خاطر خستگي زياد بلافاصله بااحتياط نشستم روي طناب ولي بااين حال جرات نمي‌كردم دستامو از گيره‌ها جدا كنم. وقتي به زير پام نگاه كردم ديدم مياني اول و دوم از جا دراومده. با ديدن اين وضعيت سريع وزنمو از روي طناب برداشتم و سوار مسير شدم و بااين كار تنها مياني من هم از جا در اومد و حالا من بدون مياني وسط مسير بودم.
بالاخره اون صعود به‌خير گذشت ولي تجربه خيلي سختي بود.
از اينكه هر هفته برنامه سنگنوردي ما برقرار بود خيلي راضي بودم اما همين موضوع باعث شد در قله نوردي پسرفت شديدي داشته باشم و در واقع قله نوردي از همون موقع براي مدت‌هاي طولاني به فراموشي سپرده شد.
برنامه‌هاي سنگ‌نوردي ما كه همگي توسط خود حسين سرپرستي مي‌شد هفته به هفته كيفيت بهتري پيدا مي‌كرد و از طرفي تعداد نفرات علاقه‌مند هم هفته به هفته بيشتر مي‌شد تا اين كه قرار شد همين برنامه‌ها به شكلي رسمي‌تر در طي دوره‌اي با عنوان "بيگ‌وال" مقدماتي دربياد و همين طور هم شد. يك دوره چهار ماهه كه از اول مرداد شروع شد. كلاس از سطح بالايي برخوردار بود و همين باعث شد چند هفته‌اي وقت صرف بشه تا نفرات در غالب كلاس جا بي‌افتند. اما مدت زيادي طول نكشيد كه همه چيز مجددن به حالت عادي برگشت و سير صعودي به خود گرفت. ما 5 شاگرد بوديم و يك استاد يعني حسين بلنداختر. سنگنوردي‌هاي ما در پل‌خواب روي مسيرهاي مختلفي اعم از طبيعي و مصنوعي ادامه داشت. مسيرهاي بسيارمتنوع و حتا مسيرهاي سمت غرب ديواره.
مدت‌ها از شروع كلاس ما مي‌گذشت و همه چيز مرتب پيش مي‌رفت كه من متوجه شدم توي صعودهام از نظر روحي دچار ضعف شدم و در واقع اون جسارت لازم براي صعود رو از دست دادم. در صعودهاي سرطناب كه اصلن جرات نمي‌كردم از مياني‌ام بالاتر برم و وقتي هم مي‌خواستم به عنوان نفر دوم صعود كنم كاملن بي‌رمق و ضعيف نشون مي‌دادم. دقيقن شده بودم مثل كسي كه هيچ وقت هيچ علاقه‌اي به سنگ‌نوردي نداشته و حالا مجبوره ديواره‌اي رو صعود كنه.
اواسط دوره بود و من كاملن در صعودها پسرفت كرده بودم و دل‌سرد شده بودم اما بالاخره بايد به اين وضعيت خاتمه مي‌دادم. ضعف من به حدي شديد بود كه حتا مسسيرهايي رو كه قبلن سرطناب صعود كرده بودم به عنوان نفر دوم به سختي صعود مي‌كردم. اين قضيه تا جايي پيشرفت كه حتا دو هفته غيبت كردم و اصلن كوه نرفتم. بعد از دو هفته استراحت مجددن به كلاس برگشتم با اين قصد كه هر چه زودتر به اين وضعيت خاتمه بدم.
در يك روز گرم تابستاني كلاس ما در پل‌خواب ادامه داشت. اواسط روز بود و تا اون موقع دو سه تا مسير و كم و بيش صعود كرده بوديم و حالا قرعه به مسير نگار افتاده بود. نفر اول بايد صعود مي‌كرد و نفر دوم كه من بودم حمايت مي‌كردم. مسير بايد با ابزار گذاري صعود مي‌شد. نفر سرطناب همين طور كه كوهي از ابزار به خودش آويزان كرده بود صعودش‌رو شروع كرد. به جز چند متر اول در سرتاسر مسير شكافي وجود داشت كه ابزارها بايد داخل اون قرار مي‌گرفت. نفر صعود كننده همين‌طور صعود مي‌كرد و ابزار كار مي‌گذاشت تا اينكه به وسط مسير رسيد و در واقع زير نقطه كراكس مسير آخرين مياني رو كه يك ترايكم شماره نيم بود كار گذاشت و بعد از كلي تلاش، ناموفق پايين اومد.
بعد از اون حسين از من خواست بقيه مسير و تا كارگاه ادامه بدم. من كه مدتي بود اين جور موقع‌ها هميشه "نه" تو كار مي‌آوردم اين‌دفعه نتونستم قبول نكنم.اما مطمئن بودم كه من تا همون آخرين مياني مي‌رم و برمي‌گردم.
صعودمو شروع كردم و خيلي سريع تا اون نقطه از مسير پيش رفتم يعني درست تا زير كراكس و بعد از يكي دو تا تلاش اعلام كردم كه مي‌خوام بر گردم پايين. اما حسين موافقت نكرد و گفت هرطور شده بايد صعود كنم و به كارگاه برسم. هر چه من اصرار براي پايين اومدن داشتم حسين قبول نمي‌كرد و مي‌گفت حتا اگه شده بايد مصنوعي صعود كنم. بالاخره بعد از كلي دست دست كردن شروع كردم به مصنوعي صعود كردن. قسمت كراكس مسيرو با زحمت به شكل مصنوعي صعود كردم و حالا مي‌خواستم براي صعود طبيعي تلاش كنم اما به محض اينكه مي‌خواستم از ميانيم بالاتر برم فكر سقوط تمام وجودمو مي‌گرفت و دوباره ميشستم روي طناب.
دقيقن همون حالتي كه دو سال پيش در كارآموزي سنگ‌نوردي روي مسيرجنوبي سنگ آلبرت برام پيش اومده بود داشت تكرار مي‌شد. فقط مي‌خواستم بيام پايين. از خودم تعجب مي‌كردم. چطور كسي كه تا چند هفته پيش با جسارت تمام، سنگ‌نوردي مي‌كرد و حتا مسيرهايي كه مي‌دونست در توانش نيست صعود كنه رو سرطناب تا هر جا مي‌تونست صعود مي‌كرد، حالا اين طور بي‌رمق و ضعيف نشون مي‌ده و مي‌خواد سريع‌تر بياد پايين. دليل اين موضوع كاملن برام مبهم بود. همين طور كه روي طناب نشسته بودم و با بي‌ميلي تمام به مسير بالادست نگاه مي‌كردم، حسين رو ديدم كه از پايين داره همين مسيري كه من روش توقف كرده بودم رو صعود مي‌كنه. اون موقع من فقط منتظر فرصتي بودم كه بيام پايين.
حسين با استفاده از همون مياني‌هايي كه طناب من از توش رد شده بود سرطناب بالا اومد. اين‌بار مربيم نيامده بود كه گيره‌هارو نشونم بده يا اينكه شونشو بياره جلو تا پامو بزارم روش و صعود كنم، حسين در چند متري من به يكي از مياني‌‌ها خود حمايت زد و نشست. نشست و شروع كرد به حرف زدن. يك‌ربعي مي‌گذشت كه من و حسين اون بالا بوديم و حسين داشت با من حرف مي‌زد.
اين كه تو اون مدت چه حرف‌هايي بين ما رد و بدل شد بماند ولي در آخر نتيجه اين شد كه اينجا من بايد تكليف خودمو با خودم روشن مي‌كردم. برگشت من به پايين مي‌تونست پاياني باشه براي سنگ‌نوردي من و صعود من به معني پاياني بر تمامي اين سستي‌ها و ضعف‌ها. نمي‌دونم چند دقيقه طول كشيد تا فكرامو كردم ولي بالاخره با هر سختي بود تصميم‌ام رو گرفتم.
دستمو بردم بالا و لبه شكافو گرفتم، از روي طناب بلند شدم و روي مسير مستقر شدم. صعودمو شروع كردم. گيره‌هارو يكي بعد از ديگري مي‌گرفتم و بالا مي‌رفتم. چند ثانيه بعد وقتي زير پامو نگاه كردم چهار متر از آخرين ميانيم فاصله گرفته بودم. اونم مياني كه در واقع يك ابزار بود و توسط خودم كار گذاشته شده بود.
در كمال تعجب هيچ احساس اضطرابي نداشتم. انگار واقعن همه ترس‌ها از بين رفته بود. بهترين و زيباترين تكنيك‌هايي كه تا اون موقع ديده بودم و بلد بودم را اجرا مي‌كردم. ابزارها يكي‌يكي كار گذاشته مي‌شد و صعود من همچنان ادامه داشت. چند دقيقه بعد توي كارگاه بودم.
تو اون موقع دقيقن يادم نيست چه حالتي داشتم ولي به گفته دوستان نيشم تا بنا گوش باز بوده.
بعد از اون صعود به جرات مي‌تونم بگم كه ضعف من بطور كلي از بين رفته بود و فكر مي‌كنم اين قضيه ديگر هيچ‌وقت تكرار نشه. در اون دوره خاطره انگيزي كه با حسين داشتيم مسيرهاي زيادي رو در پل‌خواب صعود كرديم. از چكش گرفته تا سي‌سخت و مارمولك و نگار و چكاد و نگين و آيگر و حتا مسير آويزون.
در آخر دوره هم براي اينكه هيچ چيز از قلم نيافتاده باشه حسين گشايش يك طول در همون ديواره پل‌خواب رو در دستور كار قرار داد. مقدمات كار خيلي زود فراهم شد و مسير سي‌وهفت-هشت متري ما در 3 جمعه متوالي گشايش شد و دوره ما هم همون جا به پايان رسيد.
با به پايان رسيدن اون دوره آموزشي پرونده سنگ‌نوردي من در سال 85 تقريبن بسته شد و فرصتي پيش اومد تا از قله‌نوردي و برنامه‌هاي زيباي زمستوني و حتا يخ نوردي و دراي تولينگ هم بي‌بهره نمونيم.
به اين ترتيب بود كه من كوه‌نورد و سنگ‌نورد شدم و اما بريم سر اينكه چگونه غارنورد شدم.
در مورد اينكه چگونه غارنورد شدم بايد بگم كه من اصلن غارنورد نشدم. آخه به كسي كه در سال نهايتن دو سه تا غار بيشتر نمي‌ره و اونم در غالب برنامه گل‌گشت كه نمي‌شه گفت غارنورد.
اگر چه در ليست كوچك غارهايي كه رفتم نام بزرگ غار نمك‌دان ديده مي‌شه. اما اون فقط يك استثنا بود. البته استثنايي كه بزرگ‌ترين و شاخص‌ترين برنامه‌اي بوده كه من در كل دوران كوه‌نورديم در اون حضور داشتم.
پايان

3 comments:

    On ۰۸:۳۰ ناشناس گفت...

    متن دوستانه و صمیمی داره .. برات آرزوی موفقیت می کنم

     
    On ۲۲:۴۵ ناشناس گفت...

    خیلی عالی بود مرسی

     

    خیلی خوب علیرضا
    فقط سعی کن با اسکای هوک هم آشتی کنی
    افشین