شعبه جدید در غار یخ مراد
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸ by Afshin Yousefi
غار یخ مراد – شعبه جدید
مجید کاشیان –مرداد 88
مجید کاشیان –مرداد 88
عکس: افشین یوسفی
بازتاب نور پروژکتور روی قطرات ریز آب که روی دیواره های غار جا خوش کرده اند شکل بسیار زیبا و متفاوتی از اونچه تا حالا دیده بودیم بوجود آورده.
"نه نه برگرد، بندازش رو زمین ، دوباره برش دار". محمد غرولند کنان زباله ای که در دست داشت رو بر زمین می اندازه و حالا با تغیر وضعیت و در برابر دوربین ابراهیم مجددا برش میداره. برای هیچ کدوم از بچه ها مشخص نشده که هدف اصلی در برنامه امروز در غار یخ مراد چیه؟
"نه نه برگرد، بندازش رو زمین ، دوباره برش دار". محمد غرولند کنان زباله ای که در دست داشت رو بر زمین می اندازه و حالا با تغیر وضعیت و در برابر دوربین ابراهیم مجددا برش میداره. برای هیچ کدوم از بچه ها مشخص نشده که هدف اصلی در برنامه امروز در غار یخ مراد چیه؟
من قصد دارم چند تا فرعی بسیار سخت گذر را که در سقف غار دیده بودم را دنبال کنم ببینم به کجا وصل میشه. رضا موسوی که سرپرستی برنامه بر عهدشه هدف اصلی از برنامه را پاکسازی غار و فرود و جستجو در چاهی که در برنامه قبلی باهاش برخورد کرده بودیم اعلام کرده .
ابراهیم دنبال تهیه فیلم از رفتگرای غارنورده. گاهی مجبورمون میکنه تا آشغالهایی رو که جمع کردیم رو زمین بریزیم تا دوباره در مقابل لنز دوربین، اونارو جمع کنیم.
با صدای قیل و قال بچه ها توجهم به سمت دو نفر جلب میشه ، دارن زباله های همدیگرو کش میرن. ازشون فاصله میگیرم و بعد از هماهنگی با رضا به تنهایی به صورت سینه خیز یکی از فرعی ها رو جلو میرم. گاهی با صدا با هم ارتباط بر قرار می کنیم . از سه تا دو راهی میگذرم . آخریش مجددا به هم وصل میشه. از همون ابتدای مسیر با یه زاویه بیست سی درجه به سمت بالا دارم جلو میرم. دیگه صدایی به گوش نمیرسه . اما دلم نمیاد برگردم، ریزش قطرات آب از سقف و جریان هوا باعث میشه که با وجود تلاش زیاد احساس گرما نکنم. کاش یکی از بچه ها همراهم بود . تو این فکرا هستم که لبه پشت کلاهم گیر میکنه به صورتی که قادر نیستم سرمو تکون بدم .تلاش بعدی باعث می شه نور هد لامپ خاموش بشه. از این که یه چراغ جیبی کوچک اما پر نور تو جیبم دارم احساس خوبی بهم دست میده. تلاشم برای برگشت بی فایده است، لبه کلاه اجازه نمیده . با تلاش بند ش رو آزاد میکنم و سرم رو عقب میکشم. تو تاریکا دنبال کلید چراغ میگردم. یه صدایی در نزدیکی و برخورد شیئی با کتفم باعث میشه تا حس شنوایم به طور صد در صد فعال شه. صدا دوباره به گوش میرسه . برام غریبه نیست اما تو یخ مراد تا امروز خفاش ندیده بودم!!!!. بر میگردم و یکی از فرعی ها رو جلو میرم. پانزده متر جلو تر به یه دودکش میرسم. اما آنقدر تنگه که ممکنه گیر کنم . به ناچار و به دلیل تنها بودنم برمیگردم .
رفقا مشغول کوبیدن رول دوم تو بدنه سمت چپ چاه هستن. ابراهیم دسته رول رو گرفته، افشین هم چکش میزنه. هر دو هم نیمه معلق در فضا، باقی هم به انتظار چرت میزنن تا مسیر برای فرود آماده شه.
داد میزنم: یالا بلند شین!. دادشون میره هوا. چیه بازم یه مسیر دیگه؟ براشون از مسیری که رفته بودم میگم... میخندن .... برو بابا تو که گیر کردی وای به حال ما. برو روزیت رو خدا جای دیگه بده!!. اما من دست بردار نیستم . خیلی خوب بیایید این فرعی رو بریم جالبه. با کمی فعالیت حالا همه شاد و خندون خودشونو تو گلا میزنن. هر کس از یه مسیر سر در آورده، یکی تو سقف یکی به چاه رسیده یکی با شیطنت دور از چشم باقی رفته سراغ خوراکی ها. هر از گاهی لباس یکی پاره میشه و جیغش میره هوا. داریم تو راههای آبرفتی سینه خیز میریم که به ابراهیم که از چاه فرود آمده بود برخورد می کنیم. آمارش رو می گیرم : اول یه فرود هشت متری بعد یه راهرو سه در پونزده متری ساده بعد هم دوتا سینه خیز خفن . داداش به خودتون زحمت دادین، بالا سرتو ببین. قبلا اینجارو کشف کردن.
برمیگرده و متوجه پرچم کوچک قرمز رنگی که روش عنوان " باشگاه کوهنوردی اسپیلت " نقش بسته میشه. یکی میپرسه چه کارش کنیم؟
خوب این هم زباله هست باید ببریم بیرون. هر چیزی که متعلق به فضای غار نباشه باید به بیرون برده شه. خدا پدرشونو بیامرزه که مثل غارنوردان قدیمی باشگاه خودمون با رنگ به جون دیوارها نیفتادن. ابراهیم ازم می خواد تا طبقه بالای غار رو که نرفته بهش نشون بدم . از نگاهش میشه فهمید از راهی که داره طی میکنه خوشش آمده . هر چند کمی مشکل به نظر میرسه. اما به زحمتش می ارزه. در انتهای مسیر تا اونجا که میشه سرم رو داخل حفره های تنگ و تاریک انتهایی می کنم تا از غیر قابل عبور بودن شون خاطر جمع شم .
یه چیزی مثل یه تیکه پارچه توجه منو جلب میکنه. بازم زباله. میخوام برش دارم. انگار کسی بهم میگه احتیاط کن .دستم که بهش میرسه میفهمم کاغذه . یه کاغذ کاهی با نوشته هایی از جنس مداد بر روی اون. پسر ببین چی پیدا کردم. با کمال احتیاط برش میدارم از قسمت پایینش دو سه تکه کوچک جدا میشه. ابراهیم اینو میخونه:
برمیگرده و متوجه پرچم کوچک قرمز رنگی که روش عنوان " باشگاه کوهنوردی اسپیلت " نقش بسته میشه. یکی میپرسه چه کارش کنیم؟
خوب این هم زباله هست باید ببریم بیرون. هر چیزی که متعلق به فضای غار نباشه باید به بیرون برده شه. خدا پدرشونو بیامرزه که مثل غارنوردان قدیمی باشگاه خودمون با رنگ به جون دیوارها نیفتادن. ابراهیم ازم می خواد تا طبقه بالای غار رو که نرفته بهش نشون بدم . از نگاهش میشه فهمید از راهی که داره طی میکنه خوشش آمده . هر چند کمی مشکل به نظر میرسه. اما به زحمتش می ارزه. در انتهای مسیر تا اونجا که میشه سرم رو داخل حفره های تنگ و تاریک انتهایی می کنم تا از غیر قابل عبور بودن شون خاطر جمع شم .
یه چیزی مثل یه تیکه پارچه توجه منو جلب میکنه. بازم زباله. میخوام برش دارم. انگار کسی بهم میگه احتیاط کن .دستم که بهش میرسه میفهمم کاغذه . یه کاغذ کاهی با نوشته هایی از جنس مداد بر روی اون. پسر ببین چی پیدا کردم. با کمال احتیاط برش میدارم از قسمت پایینش دو سه تکه کوچک جدا میشه. ابراهیم اینو میخونه:
ما ده نفر از کوهنوردان گروه کوهنوردی تهران در تاریخ 13/ 6 / 1332 تا انتهای این فرعی آمدیم. . در ادامه نامها نوشته شده بود که به علت بی توجهی من بخش عمده ای از اون از بین رفته بود. و ما تنها تونستیم چند تا از نامها رو بخونیم. نعمتی، صفاری پرویز .....
کاغذ رو به حال خودش گذاشتیم وبه سمت دهانه برگشتیم تا دوباره با افشین به همراه دوربین برگردیم و ازش عکس بگیریم. تو این فکریم که گروهشون دو هفته بعد از کودتای 28 مرداد سال 32 رفتن غار. مثل برنامه خودمون تو مراغه بعد از انتخابات...
جلو دهانه غار پر شده بود از زباله هایی که دوستانمون با خودشون به بیرون حمل کرده بودن. یکی از خانم هایی که با خانواده برای گردش و خوردن هندونه ای که با خود آورده بودن تا جلو دهانه غار آمده بود از فاطمه پرسید . ببخشید خانم شما شغلتونه؟ فاطمه طفلک مونده بود چی بگه. همه زدن زیر خنده. براشون توضیح میدیم که چرا باید به طبیعت پیرامونمون احترام بزاریم .و به تلاش ما درود فرستادن.
جلو دهانه غار پر شده بود از زباله هایی که دوستانمون با خودشون به بیرون حمل کرده بودن. یکی از خانم هایی که با خانواده برای گردش و خوردن هندونه ای که با خود آورده بودن تا جلو دهانه غار آمده بود از فاطمه پرسید . ببخشید خانم شما شغلتونه؟ فاطمه طفلک مونده بود چی بگه. همه زدن زیر خنده. براشون توضیح میدیم که چرا باید به طبیعت پیرامونمون احترام بزاریم .و به تلاش ما درود فرستادن.
برای بار چندم به داخل غار برمیگردیم تا کار نا تماممون رو به پایان برسونیم. کاش میشد فکری به حال این رنگها کرد . وقتی از غار بیرون میائیم با صحنه عجیبی رو برو میشیم. خانواده ای که تا قبل از این اونجا بودن بعد از خوردن هندونه، پوست اونو بر روی زباله هایی که ما از غار خارج کرده بودیم قرار داده بودن تا ما به پایین حمل کنیم. برای دوستامون توانی باقی نمونده همه از نتیجه راضی به نظر میان . کل فضای غار از تالار حوضچه یخ به بالا به صورت کامل پاکسازی شده. تنها سه قطعه تیرک چوبی در راهرو اول باقی مونده و مقداری مفتول فلزی در پایین کلاهک چاه 14 متری انتهای غار که باید تا اجرای برنامه بعدی در انتظار هوای تازه صبر کنن. هر کس یه گونی سنگین رو کول میگیره و پایین میاره . تصمیم میگیریم زباله هارو بسوزونیم. لباس من و پروین هم که از بین رفته بود به همین سرنوشت دچار شدن. تنها چیزی که سوزانده نشد پرچم سرخ رنگ دوستانمون در باشگاه کوهنوردی اسپیلت بود که به یادگار برداشتیم با امید به اینکه روزی نشان این باشگاه به عنوان طلایه داردر راس باشگاههای حامی محیط زیست قرار بگیره.
نفرات شرکت کننده:
سید رضا موسوی -سرپرست
سید رضا موسوی -سرپرست
مجید کاشیان
افشين يوسفي
فاطمه واقف
(يوسف)ابراهيم واقف
افشين يوسفي
فاطمه واقف
(يوسف)ابراهيم واقف
محمد نبی زاده
پروین شمس
مهدی غفوریان
هادی قباد
پروین شمس
مهدی غفوریان
هادی قباد
چاه جدید به عمق 8 متر
چاه جدید به عمق 8 متر
پوشش و تزئینات ریز آهکی بر دیوراه های شعبه جدید
خروج حدود 80 کیلوگرم زباله و یونولیت و آهن و میلگرد از داخل غار
دست نوشته مربوط به 55 سال قبل
خسته نباشید
ممنونم از گزارش خوبت توي اين برنامه متوجه اين شدم كه در ابتداي غار چقدر فرعي هاي بزرگ و زيبايي مي شود پيدا كرد.
و از بچه ها از بابت اين كار بزرگشان تشكر مي كنم.
از عکسهای شما لذت بردیم بسیارعالی بود مرسی
خدا قوت همونورد قدیمی(رضا موسوی)!
یاد باد آن روزگاران یاد باد....