گذری به باشگاه دماوند
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸ by Afshin Yousefi
سلام. خوب این ی گذر کوتاهی به باشگاهه که فکر کنم در قالب ی داستان کوتاه باشه یا ی گزارش روزانه یا ی خاطره کوتاه از آمدو شدم به باشگاه همین و انتقادم نیست فقط دیدگاه یکی از بچه های آزمایشی بوده که به باشگاه میومده وبا توجه به تخیلاتش و نحوه دیدش ساختمان باشگاه رو تا حدی توصیف کرده که توصیفش ی کم هراس انگیزه. نمی دونم تونستم منظورمو منتقل کنم یا نه؟
گذری به باشگاه
روزهای تقویم از پی یکدیگر می آمدند و می رفتند تا به سپید روز هفته یعنی 2شنبه رسیدند. آری 2شنبه. 2شنبه هایی که هیچگاه از دفترچه خاطرات ذهنم پاک نخواهند شد. 2شنبه هایی که با چه هول و هراسی پله های باشگاه را 4تا... نه... 3تا یکی می کردم تا بلکه کمی زودتر به کلاس برسم. آن هم چه رسیدنی! نفس نفس زنان، با چهره ای گلگون شده که این هم از الطاف تابستان آن سال(1384) بود و در آخر رسیدن به درب های ناگشوده! این بار هم زود آمدی و باید گوش شنوایی شوی برای پله هایی که سالیان سال است سکوت اختیار کرده اند.
و اما نکته ای جالب و در عین حال باور نکردنی که در این آمدن ها و رفتن ها ذهن مرا خیلی به خود مشغول کرده بود و آن طبقات این درخت کهنسال بود. شاید باور این مطلب کمی برایتان سخت باشد اما من تا این اواخر نمی دانستم که باشگاه دقیقاً در کدام طبقه قرار دارد! سوم... چهارم... پنجم... ششم... کدامین طبقه؟؟؟ آنقدر با شتاب پله ها را بالا می آمدم که در شمارش طبقات دچار سردرگمی می شدم و ترجیحاً دیگر آنها را نمی شمردم. نمی دانم شاید هم به دلیل ضعفم در رشته حساب و کتاب بوده که نمی توانستم طبقات یک ساختمان را بخوبی شمارش کنم. امیدوارم که شماها مانند من مشکل حساب و کتاب نداشته باشید و به درستی بدانید که باشگاه در طبقه... است (می دانم که می دانید). در دفعات بعد نیز که به باشگاه می آمدم با آنکه به ظاهر تمایلی به شمارش طبقات نداشتم (چون برای این معادله n مجحولی به پاسخی نمی رسیدم!) اما در اصل تمام سعی خود را می کردم که با آرامش بر پله ها گام نهم تا بلکه بتوانم طبقات را بشمرم. اما دریغ، دریغ از دفعه ی قبل! نمی دانم چرا نمی شد. انرژی عجیبی مرا وادار به شتاب زدگی می کرد. این چه انرژی بود که از این ساختمان فرتوت و دیوارهای رنگ پریده اش به من می رسید؟ نمی دانم!!!
بهدها فهمیدم که مشکل من نه با این پلکان بلکه با پلکان تمامی ساختمان های عمودی است و در صعود از پلکان درنگ جایز نیست شتاب باید کرد!!! J
در هر صورت همین اواخر بود که بعد از گرفتن آدرس پستی باشگاه از پرنده مهاجر تازه متوجه شدم که باشگاه در طبقه چهارم بوده! موهایم یکی یکی مثل علامت تعجب روی سرم سیخ شدند. اِِِِاِاِ... پس باشگاه طبقه چهارم بوده و بعد ترکیدن بمب خنده. خدا رو شکر که این حل المسائل ها هستند وگرنه دانش آموزای باهوشی مثل من چه می کردند؟! خدا داند...
فکر کنم نوبتی هم که باشد نوبت به اتمام کلاس و پائین رفتن از این پله های... می رسد. از پائین رفتن پله ها نگویید که... موافقید بی خیال این قسمت بشیم؟ ولی........ نه مثل اینکه همه وحشت و هیجانش به همین قسمته. خوب پس با هم می خونیم.
کمی مانده به اتمام کلاس با نگرانی، اظطراب و خواهش های فراوانم از مسئول مهربانمان (که هیچگاه لطف های بی دریغشان را در حق خود فراموش نخواهم کرد)، دوستان را بدرود گفته و باشگاه را ترک می کردم. به محض آنکه درب کِرمی باشگاه را پشت سرم می بستم گویا در دنیای دیگری گام می نهادم و من تنها می شدم. سکوتی سهمگین بر راهرو و پلکان حاکم می شد. نه.... باز هم همان پله های مخوف که چون دالانی دهشتناک باید از آنها می گذشتم تا به شهر... شلوغی... دود... سر و صدا... و در آخر به خانه برسم. اما چگونه؟ و آن درب های نیمه بسته طبقات دیگر هم که هرازگاهی چون بیماری دردمند ناله ای سر می دادند و پیام از خروج یا ورود کسی. اما... دریغ از آمد و شد! پس آن ناله های دردناک برای چه بود؟ نمی دانم...
خدای من چرا این کابوس پلکان به انتها نمی رسد؟ چرا هر چه پله ها را پائین و پائین تر می روم تمامی ندارند؟ چرا به درب خروج نمی رسم؟ چرااااا؟؟؟ در همان زمان که این افکار هراس آمیز مرا چون کرکسانی گرسنه در میان گرفته بودند به ناگاه درب خروج را در مقابل خود دیدم. گویی آرامش دوباره به وجودم بازگشت. نفسی عمیق کشیده و از درب عبور کردم و تمامی آن صحنه های هولناک را نیز در پشت همان درب مدفون.
این بود گذری کوتاه بر آمد و شد من به باشگاه. گذری کوتاه اماااااا پر خاطره!
حال نکته ی انحرافی متن: دوستان عزیز لطفاً همه ی 2شنبه های متن را به 3شنبه تغییر بدید. چون کلاسای تئوری ما روزای 3شنبه بود اما من نوشتم 2شنبه. می دونید چرا؟ چون 2شنبه ها بیشتر توی ذهن ها لونه کردند تا 3شنبه ها. J
ارادتمند همگی شما عزیزان
گذری به باشگاه
روزهای تقویم از پی یکدیگر می آمدند و می رفتند تا به سپید روز هفته یعنی 2شنبه رسیدند. آری 2شنبه. 2شنبه هایی که هیچگاه از دفترچه خاطرات ذهنم پاک نخواهند شد. 2شنبه هایی که با چه هول و هراسی پله های باشگاه را 4تا... نه... 3تا یکی می کردم تا بلکه کمی زودتر به کلاس برسم. آن هم چه رسیدنی! نفس نفس زنان، با چهره ای گلگون شده که این هم از الطاف تابستان آن سال(1384) بود و در آخر رسیدن به درب های ناگشوده! این بار هم زود آمدی و باید گوش شنوایی شوی برای پله هایی که سالیان سال است سکوت اختیار کرده اند.
و اما نکته ای جالب و در عین حال باور نکردنی که در این آمدن ها و رفتن ها ذهن مرا خیلی به خود مشغول کرده بود و آن طبقات این درخت کهنسال بود. شاید باور این مطلب کمی برایتان سخت باشد اما من تا این اواخر نمی دانستم که باشگاه دقیقاً در کدام طبقه قرار دارد! سوم... چهارم... پنجم... ششم... کدامین طبقه؟؟؟ آنقدر با شتاب پله ها را بالا می آمدم که در شمارش طبقات دچار سردرگمی می شدم و ترجیحاً دیگر آنها را نمی شمردم. نمی دانم شاید هم به دلیل ضعفم در رشته حساب و کتاب بوده که نمی توانستم طبقات یک ساختمان را بخوبی شمارش کنم. امیدوارم که شماها مانند من مشکل حساب و کتاب نداشته باشید و به درستی بدانید که باشگاه در طبقه... است (می دانم که می دانید). در دفعات بعد نیز که به باشگاه می آمدم با آنکه به ظاهر تمایلی به شمارش طبقات نداشتم (چون برای این معادله n مجحولی به پاسخی نمی رسیدم!) اما در اصل تمام سعی خود را می کردم که با آرامش بر پله ها گام نهم تا بلکه بتوانم طبقات را بشمرم. اما دریغ، دریغ از دفعه ی قبل! نمی دانم چرا نمی شد. انرژی عجیبی مرا وادار به شتاب زدگی می کرد. این چه انرژی بود که از این ساختمان فرتوت و دیوارهای رنگ پریده اش به من می رسید؟ نمی دانم!!!
بهدها فهمیدم که مشکل من نه با این پلکان بلکه با پلکان تمامی ساختمان های عمودی است و در صعود از پلکان درنگ جایز نیست شتاب باید کرد!!! J
در هر صورت همین اواخر بود که بعد از گرفتن آدرس پستی باشگاه از پرنده مهاجر تازه متوجه شدم که باشگاه در طبقه چهارم بوده! موهایم یکی یکی مثل علامت تعجب روی سرم سیخ شدند. اِِِِاِاِ... پس باشگاه طبقه چهارم بوده و بعد ترکیدن بمب خنده. خدا رو شکر که این حل المسائل ها هستند وگرنه دانش آموزای باهوشی مثل من چه می کردند؟! خدا داند...
فکر کنم نوبتی هم که باشد نوبت به اتمام کلاس و پائین رفتن از این پله های... می رسد. از پائین رفتن پله ها نگویید که... موافقید بی خیال این قسمت بشیم؟ ولی........ نه مثل اینکه همه وحشت و هیجانش به همین قسمته. خوب پس با هم می خونیم.
کمی مانده به اتمام کلاس با نگرانی، اظطراب و خواهش های فراوانم از مسئول مهربانمان (که هیچگاه لطف های بی دریغشان را در حق خود فراموش نخواهم کرد)، دوستان را بدرود گفته و باشگاه را ترک می کردم. به محض آنکه درب کِرمی باشگاه را پشت سرم می بستم گویا در دنیای دیگری گام می نهادم و من تنها می شدم. سکوتی سهمگین بر راهرو و پلکان حاکم می شد. نه.... باز هم همان پله های مخوف که چون دالانی دهشتناک باید از آنها می گذشتم تا به شهر... شلوغی... دود... سر و صدا... و در آخر به خانه برسم. اما چگونه؟ و آن درب های نیمه بسته طبقات دیگر هم که هرازگاهی چون بیماری دردمند ناله ای سر می دادند و پیام از خروج یا ورود کسی. اما... دریغ از آمد و شد! پس آن ناله های دردناک برای چه بود؟ نمی دانم...
خدای من چرا این کابوس پلکان به انتها نمی رسد؟ چرا هر چه پله ها را پائین و پائین تر می روم تمامی ندارند؟ چرا به درب خروج نمی رسم؟ چرااااا؟؟؟ در همان زمان که این افکار هراس آمیز مرا چون کرکسانی گرسنه در میان گرفته بودند به ناگاه درب خروج را در مقابل خود دیدم. گویی آرامش دوباره به وجودم بازگشت. نفسی عمیق کشیده و از درب عبور کردم و تمامی آن صحنه های هولناک را نیز در پشت همان درب مدفون.
این بود گذری کوتاه بر آمد و شد من به باشگاه. گذری کوتاه اماااااا پر خاطره!
حال نکته ی انحرافی متن: دوستان عزیز لطفاً همه ی 2شنبه های متن را به 3شنبه تغییر بدید. چون کلاسای تئوری ما روزای 3شنبه بود اما من نوشتم 2شنبه. می دونید چرا؟ چون 2شنبه ها بیشتر توی ذهن ها لونه کردند تا 3شنبه ها. J
ارادتمند همگی شما عزیزان
ماهزاده (کوهسار)
میگم تو که برای 4 تا پله یه داستان در آوردی برای اون غرفه سنگهای باشگاه با جمحمه های توش میتونی یه مثنوی هفتاد منی خلق کنی ها.
اما جالب بود .