دیواره علم کوه تابستان 85 از لیلا اسفندیاری
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶ by Kazem Faridyan
ديواره علمكوه

اولين بار كه تيم سنگنوردي ديدم زماني بود كه با پروانه دنيوي به بند يخچال رفته بودم، آنروز باشگاه كوهنوردي و اسكي دماوند كارآموزي سنگ براي وروديهاي 78 گذاشته بود كه پروانه توي همان گروه بود. من در كناري نشسته بودم و آنها را نگاه ميكردم. وقتي آنها صعود ميكردند و بعضيها پاندول ميشدند از ترس كف پام عرق ميكرد و ضربان قلبم بالا ميرفت. در آن روز فكر اينكه حتا بخواهم از آن سنگهاي كوتاه بالا و پايين كنم را هم نميكردم و پيش خودم فكر ميكردم كه من هيچ وقت اين كار را نخواهم كرد.
كوهنورديهاي من هم محدود بود به شيرپلا، پلنگچال و در نهايت توچال با سختي زياد و به همان بسنده كرده بودم و تصورم اين بود كه براي من هيچوقت موردي پيش نخواهد آمد كه بخواهم از اين ابزار و اين شيوه صعود استفاده كنم. با اين وجود آنروز تا مدتها در ذهنم بود.
چند وقت بعد پروانه به من پيشنهاد داد كه به باشگاه بروم و گزارش صعود به دماوند را ببينيم.
پايم به باشگاه باز شد و هر از گاهي گزارشها را ميديدم، يواش يواش علاقهام به صعودهاي طولانيتر و بهتر بيشتر شد. سال 80 با پروانه به بدرقه اعضا باشگاه كه براي صعود ديواره علمكوه اعزام ميشدند رفتم. ديدن آن همه ابزار و كولهپشتي و تداركات و برنامهريزي برايم جرقهاي به حساب آمد و اين تصور برايم بوجود آمد كه عجب آدمهاي قدر قدرتي هستند. راستش كمي حسوديام شد و از ناتواني خودم ناراحت شدم. در آخرين لحظه قبل از حركت اتوبوس افشين سرش را از ماشين بيرون كرد و گفت: ليلا، مهناز داره ميره سالن باهاش برو.
در سالن سنگنوردي كار دخترهاي سنگنورد، بخصوص خانم ميترا نظري كه در آن زمان بيرقيب بود تعجب برانگيز بود. جا زدم و گفتم كار من نيست. برخورد آنها با يك تازه وارد خجالتي هم بيتاثير نبود. اصلن پشيمان شدم كه به آنجا رفتم.
به كوهنوردي ساده ادامه دادم و گهگاه با اعضاي باشگاه برنامه ميرفتم ولي در جلسات دوشنبه توجهام به گزارشهاي فني جلب شده بود. گزارش صعود همه مسيرهاي ديواره لجور در يك برنامه كه توسط حسين ابوالحسني و كاظم فريديان اجرا شده بود جالب توجه بود.
در برنامهاي به سرپرستي آقاي رحيم دانايي به كوههاي كرمان رفتيم. مسير صعود قلههايي كه آقاي دانايي انتخاب كرده بود همراه با گذر از معابر سنگي بود. آنجا ديگر ضرورت دانش سنگنوردي در كوهنوردي جدي برايم مسلم شد. اما بدليل مشكلات كاري در آن سال تقريبن كوهنورديام تعطيل شد.
در زمستان كم و بيش با بچهها و بيشتر فني كارها ارتباط داشتم و برنامههاي راحتي را اجرا كرده بودم تا بهار سال 81 كه جهت ايرانگردي در استان كرمانشاه بوديم و ديواره بيستون از مسير هاريرست را صعود كردم. در كنگاور براي ديدن مقبره كيكاووس براي اولين بار از يك مسير، صعود مصنوعي كردم. خاطره خوشايندي از اين صعودها در ذهنم باقي ماند و تصميم به ادامه اين كار گرفتم. تمرينات سنگنورديام مرتب شد و باهمراهي كاظم در منطقه پلخواب و بنديخچال به آموزش فنون سنگنوردي پرداختم. در يك روز باراني از سر اجبار صعود از مسير كلاهكي چكاد را در برنامه قرار داديم. 3 ساعت روي طول يك چكاد معطل كردم و بخصوص موقع خروج از مسير، با سيلي كه از ديواره سرازير شده بود و مستقيم به محل خروج مسير چكاد سرازير بود، روبرو شده بودم. هر بار درخواست ميكردم كه ادامه كار را متوقف كنيم ولي كاظم ميگفت كه تا به كارگاه نرسي نميشود پايين بيايي و من هم كه اطلاعات لازم را نداشتم فكر ميكردم كه واقعن هيچ راهي براي نيمه كاره رها كردن كار وجود ندارد و به هر شكل ادامه ميدادم. صعود طاقت فرسايي بود ولي آنچنان از كار خودم راضي بودم كه به محض رسيدن به زمين از كاظم خواستم كه به علمكوه برويم و تا قول صعود از ديواره علمكوه را از او نگرفتم از اصرارم دست برنداشتم.
تمرينات را با انگيزه بيشتري ادامه داديم و در اين مدت دو بار ديواره لجور رفتيم و مسير صادق در ديواره لجور را باتفاق صعود كرديم.
بالاخره در مرداد 81 به علم كوه رفتيم. با خودم شرط كرده بودم كه قله علمكوه را از مسير ديواره صعود كنم ولي نگرانيهاي شب قبل از صعود مرا رها نميكرد. من و كاظم، حامد كرامت و پرستو ابريشمي، حسين ابوالحسني و روياغضنفري، سه كرده پشت سر هم كه مسير فرانسويها را شروع كرديم. البته حامد و پرستو هاريرست را ادامه دادند. لحضاتي با اضطراب و لحظاتي با سبكبالي و اشتياق و متربهمتر ارتفاع گرفتن در حاليكه هر متر در ذهنم ثبت ميشد. ساعت 19 از قله با فرياد با بچههاي گروه پشتيباني در كف علمچال، خوش و بش كرديم. مسير نرمال كوه برايم چيزي شبيه زمين فوتبال بود. با تمام وجود خدا را شكر ميكردم كه زمين را صاف آفريد.
هنوز پايم به شهر نرسيده بود كه باز هواي كوه و برنامههاي فني در سرم افتاد. اينبار موضوع غار پراو بود و به همراه ديگر متقاضيان آن برنامه تمرينات مخصوص و مرتب را شروع كرديم. در اوج تمرين و آمادگي به پراو رفتيم ولي حادثه تاسف آور پراو و از دست دادن دوستاني كه طي سال گذشته مرتب در برنامههاي مختلف كوهنوردي با هم بوديم و از طرفي برخورد غرض ورزانه بعضي از جامعه كوهنوردان با ما، ضربهاي بود كه هر انگيزهاي را در من خشكاند.
یک سال گذشت و در اين مدت هم اوضاع روحي من تغيير كرد و هم آشنايي با يك سنگنورد خانم، با انگيزه و شهامت ستودني برايم انگيزهاي شد كه به فكر كار مستقلتر از گذشته بيافتم و دوباره تمرينات از سر گرفته شد.
تجربه و تواناييهاي منيره رفيعي اين اميد را زنده كرد كه بتوانيم ديواره علمكوه را با هم صعود كنيم. مسير هاريرست را هدف قرار داديم و بعد از تمرينات مرتب زير نظر مربيان و به تنهايي در شهريور 83 مسير هاريرست را تا بالاي كلاهك بزرگ صعود كرديم. كاظم تنها سنگنورد حاضر در علمچال بود و به ما ميگفت كه نبايد ادامه دهيم و فرود را شروع كنيم. پذيرش اين موضوع راحت نبود ولي به هر ترتيب شروع به فرود كرديم. روي سكوي علم چال مشغول شنيدن استدلالهاي كاظم و توجيه ضرورت فرودمان بوديم كه ريزش مهيبي از مسير هاريرست تمام طولهاي بالا و پايين كلاهك بزرگ را بمبباران كرد. از اينكه به هر دليلي كاظم ما را به فرود واداشته بود خدا را شكر كرديم و با توجه به سردي هوا و بارشهاي منطقه بر روي تلاش و تمرين بيشتر براي فصل صعود در سال بعد متمركز شديم.
يكسال تمرين و برنامه ريزي را پشت سر گذاشتيم. آخرين هفته قبل از حركت به سمت علمكوه جايي كه يك سال تمام برايش تمرين كرده بوديم منيره در يك پاندولي آسيب ديد.
ديگر براي پشيماني و تغيير هدف خيلي دير شده بود.
جلسات هماهنگي و برنامه ريزي براي صعود ديواره علم كوه در سال بعد در حالي برگزار ميشد كه پاي منير داخل جورابي از گچ ثابت شده بود.
درسال 84باز هم تمرینات مرتب رفتن به دیواره های مختلف ودراخرین هفته واین بار نوبت من البته حادثه خیلی جزیی بود .منیر نگران را اطمینان دادم چیزی نیست و ما برنامه را میرویم.
تابستان 85 پاي ديواره علمكوه بوديم در حاليكه كولهباري از تجربه در صعودهاي مختلف با سنگنوردان بهنامي از شهرهاي اراك، همدان،اصفهان، مشهد و تبريز و ديوارههايي كه صعود كرده بوديم همراهمان بود.
كاظم، افشين يوسفي و حسين چند روز جلوتر به منطقه آمده بودند. با سابقهاي كه از علمچال داشتيم حدس ميزديم كه بارگزاري سال قبل كه براي صعود زمستاني در علمچال انجام شده بود سرقت شده باشد. بچهها زودتر آمده بودند تا اگر بارگزاري علمچال سالم مانده باشد دوباره باركشي نكنيم كه اينطور نشد و من، مهدي دانشمند و حميد سنجري فهرست لوازم و تداركات از قبل آماده را جمع آوري كرديم و به همراه منيره رفيعي، ثريااحمدپور، مهدي فرهادي و مصطفي عباسي كه در رودبارك به ما ملحق شد راهي برنامه شديم.
با كلي بار، به قرارگاه كوهنوردي!!! رودبارك رسيديم. آنجا پر از خانوادهها و گردشگران بود و براي كوهنوردان جاي خالي پيدا نميشد. خاطره برخورد مسئولين قرارگاه، با خانمهاي حاضر در گروههاي كوهنودي كه در سالهاي قبل بچهها را مجبور كرده بودند كه بيرون از قرارگاه و در چادر بخوابند نيز از قبل در ذهنمان بود.
در نزديكي قرارگاه سراغ سوئيت- رستوران آلمابرگر رفتيم. هرچند تمام سوئيتهاي آنجا نيز پر بود ولي به اعتبار سر و وضع كوهنورديمان با برخوردي محترمانه در داخل محوطه سكوهايي براي چادر زدن در اختيارمان قرار دادند. چيزيي كه قرارگاه كوهنوردي!!! از ما دريغ كرده بود. اصرار ما براي پرداخت مبلغي به عنوان اجاره نيز بي نتيجه ماند و استفاده از سرويسها و خدمات آنجا برايمان كاملن رايگان بود.
به همراه مهدي به قرارگاه برگشتيم تا براي وانت و قاطر هماهنگي لازم را انجام دهيم. در آنجا با مصطفا روبرو شديم. تنها صحبتي كه رد و بدل ميشد در ارتباط با سقوط شادروان اصغر مهرپويا از انتهاي مسير قيف بود.
دقايقي بعد جسد يك سنگنورد در پشت وانت در حياط قرارگاه بود. يك گوني كه طول آن نزديك يك متر بود با شرح موحشي از شكل جسد و نحوه سقوط و انتقال او از ديواره كه توسط بچههاي خودمان انجام شده بود و دهان به دهان ميگشت.
علت حادثه يك اشتباه فردي بود و ربطي به اتفاقات محيط ديواره نداشت. به مسير صعودمان فكر ميكردم كه مسير صعود آنها بود و با خودم عهد بستم كه با وجود پذيرش خطراتي كه به سمت آنها ميروم براي ثبت يك ركورد، دانستهها و موارد ايمني را فراموش نكنم.
20/05/ 1385 ساعت 5 صبح بارها را در برير به سورچي تحويل داده و با كوله سبك به سمت ديواره راهافتاديم. بين كوهنورداني كه در حال بازگشت بودند فقط يك صحبت در جريان بود، سقوط يك نفر از ديواره!
بيشتر گروهها انگيزهاي براي ادامه حضورشان نداشتند و راهي پايين شده بودند. گروه همداني نيز كه از راه رسيده بود به احترام همشهريشان و براي شركت در مراسم ايشان اقدام به بازگشت ميكردند. علمچال حال و هواي هميشگي تابستانهايش را نداشت.
آقاي محمد نوري و همسرشان خانم اختر شانديز از قبل آنجا بودند و از ما پذيرايي گرمي كردند. 3 ساعت بعد بارهايمان رسيد و بعد از برپايي بارگاه و مشغول شدن شهردار، بقيه بچهها اقدام به جمعآوري زبالههاي بهجا مانده از گروهها كرده و تل بزرگي از مواد سوختني آماده كرديم.
كاظم، افشين و حسين ديروز از صعودشان به مسير 48 منصرف شده و به انتقال جسد از ميانه قيف گلسنگها پرداخته بودند و با يك روز تاخير و تغيير برنامه اقدام به صعود مسير آرش كرده بودند. خيلي زودتر به تاقچه رسيده و در حال استراحت بودند. منتظر تاريكي شديم تا با افروختن آتش به آنها پيام خسته نباشيد بگوييم. شايد ما هم يكي از شبهاي آينده از جايي شبيه به محل آنها نظارهگر كف علمچال خواهيم بود .فردای آانروز را استراحت کردیم.
ساعت 5 صبح روز22 مرداد هر دو مهدي براي صعود مسير هاريرست بارگاه را ترك كردند. بچههاي مسير آرش، ساعت 8-9 روز بعد در گردنه سياه سنگ در حال پايين آمدن ديده شدند. نشستم تا نزديك شدند و بعد به استقبالشان رفتم. خسته، تشنه و گرسنه اما سرخوش از صعود. سر سفره صبحانه از غذا و انواع كمپوت و تنقلات تا چيپس و بيسگويت و چاي و مايعات از دستشان در امان نبود. در زمان صعود آنها، يچههاي اراك، كرج و تبريز حاضران در بارگاه پناهگاه خرابه بودند.
بعد از صرف ناهار من و منيره كمكم سراغ وسايل رفته و كولههايمان را براي صعود آماده كرديم. آذوقه، پوشاك و لوازم ضروري مثل كمكهاي اوليه را بعد از كنترل در كولهها چيديم. لوازم فني را كنترل كرده و آماده استفاده قرار داديم. لحظه به لحظه نزديك شدن به زمان صعود را حس ميكردم. دمدماي غروب دچار تشويش مخربي بودم. يك گوشه دنج را پيدا كردم و با خودم و خدا خلوت كردم و با آرامش به بارگاه برگشتم.
ساعت 5/9 شام خورده به اتفاق كاظم به سمت سكو رفتيم تا در چادري كه آنجا داشتيم بخوابيم و فردا به ديواره نزديكتر باشيم. بر خلاف روزهاي اول كمكم هوا سرد شده بود بطوريكه مجبور به پوشيدن لباسهاي گرم ميشديم و از اين بابت كمي نگران شدم. خاطره صعود سال قبل و بارندگيهايي كه در نهايت برنامهمان را ناكام گذاشته بودند هم اين نگراني را تشديد ميكرد.
از ساعت 4 به خوردن صبحانه و پوشيدن صندليها و وصل كردن وسایل مشغول بوديم و بالاخره نوبت سختترين قسمت صعود يعني سرازير شدن از سكوي علمچال رسيد. لازم نيست راجع به اضطرابي كه باعث ميشد به ياد كمخوابي و خستگي و هر دليلي كه تعطيل كردن برنامه را تذكر ميداد، بيافتم، توضيحي بدهم.
چراغهاي زيادي به سمت ديواره در حركت بودند ولي با نزديك شدن به آنها معلوم شد كه همه آنها قصد صعود ندارند و براي بدرقه دوستانشان آمدهاند.
بعد از كلي معطلي نوبتمان شد. بسمالله را گفتيم و يومار را روي طناب ثابتهاي گلسنگها گذاشتيم. 5/1 ساعت بعد پاي مسير 52 لهستانيها بوديم.
طول يك با درجه سختي 10/5 و 45متر طول به سكوي مصنوعي ختم ميشود كه در سال 58 توسط اعضاي باشگاه كوهنوردي و اسكي دماوند براي صعود زمستاني نصب شده است. اين طول را منيره سرطناب رفت. طول بعد طول مشكلي بود و سرعت صعود در آن كند بود. به همين دليل مجبور به انتظار براي عبور كردهي جلويي شديم.
طول دوم با داشتن دو كلاهك و قرار گرفتن در داخل يك كنج با يك شيب منفي، به سختترين و بدقلقترين طول مسير تبديل شده است. البته اين نظري بود که بعد از صعود كل مسير به آن رسيدم. اين طول 30متري به يك كارگاه نيمه راحت ميرسد. منيره را كه اين طول نفر دوم بود حمايت كردم و به محض رسيدن به صعود طول سوم مشغول شد. اين طول به زير كلاهك بزرگ مسير 52 كه چشمگيرترين عارضه ديواره علم كوه است ختم ميشود. مسير اصلي 52 از داخل اين كلاهك است. فقط وقتي تا اين حد به آن نزديك شده بودم ميفهميدم كه چرا آن طول از زبان كساني كه بارها ديواره را صعود كردهاند به عنوان سختترين طول ديواره علمكوه ياد ميشود. دو كلاهك كوچك در زير كلاهك اصلي كه از علمچال ديده ميشود در مسير قرار دارند و صعود و خروج از زير هر دو كلاهك بصورت طبيعي است. كافيست كه يكبار تغيير روش صعود از مصنوعي به طبيعي در وسط مسير را تجربه كرده باشي تا حال و روز صعود كننده اين طول را به خوبي لمس كني. بيخود نيست كه اعضا گروه احد مشهد در كتيبه كنار اين كلاهك اقدام به رولكوبي كرده و يك طول به موازات كلاهك ايجاد كردهاند و با اينكار نام "كتيبه مشهديها" را به اسامي ديواره افزودهاند. صعود سر طناب كتيبه مشهديها را شروع كردم و با هر گام از كساني كه اين رولها را در اين قسمت نصب كردهاند تشكر ميكردم. اين طول بسيار ساده به يك كارگاه معلق ختم ميشود كه من آنرا جا گذاشته و دو طول را پشت سر هم صعود كردم. در مسير طول كوتاه پنجم يك كنج و يك كلاهك كوچك وجود دارد و در نهايت به كارگاه مثلث ختم ميشود. به خاطر پوشيدن يك لباس يكسره فيلي و كلاه آبي رنگ درست همرنگ ديواره شده بودم و كاظم كه نقش راهنما و پشتيبان را داشت من را نميديد. چند دقيقه يكبار فرياد ميزد كه چرا صعود نميكنم و با اينكار باعث تعجب من ميشد. وقتي به كارگاه رسيده و حمايتآزاد گفتم متوجه اشتباهش شد.
هم طول بعدي را نفر دوم صعود ميكردم و هم اينكه شيب مثبت و عدم وجود عارضه خاصي اين طول را راحت كرده بود.
نوبت من بود كه طول هفتم را سر طناب صعود كنم ولي دستم به اولين رول نميرسيد. يك ميخ درآوردم و با كوبيدن آن اولين ابزار اين صعود را كار گذاشتم. فاصله ابزارهاي اين طول زياد بود بصورتي كه مجبور به صعود طبيعي وکار گذاشتن ابزار ميشدم. ديواره هم با فرستادن سنگ كوچكي كه به كلاه و لباسم خورد با من خوشامد گويي كرد. با اين ميهماننوازي بي موقع ضربان قلبم به شدت بالا رفته و پاهايم ميلرزيد. شبيه زمانهايي كه ميترسم!!!
كمي آنطرفتر از كارگاه يك كلاغ به تماشا نشسته بود. درك درستي از احساس او نداشتم. تعجب كرده بود؟؟ خوشحال بود؟؟ در زير نگاه جستجوگرش به حمايت منيره پرداختم تا صعود كند و بعد از استراحتي كوتاه، طول بعدي را سرطناب برود.
طول هشتم طبيعي-مصنوعي است و در چند متر آخر با انتهاي طول گربهروي فرانسويها منطبق ميشود و در نهايت به تاقچه قمقمه ميرسد. به عنوان نفر دوم مسئول خارج كردن يك فرند و يك شفت كه منير در مسير كار گذاشته بود بودم و در ساعت 4 به تاقچه قمقمه رسيدم. برنامه ما ادامه مسير از تاقچه قمقمه مشروط به رسيدن قبل از ساعت 2 بعدازظهر بود و براي اطمينان وسايل شب ماني با خودمان آورده بوديم. فرصت كافي براي اتصال وسايل و تعويض لباسها و خوردن وآشاميدن داشتيم و بعد از همه اينها از داخل كيسه خوابها به نظاره غروب خورشيد نشسته بوديم. در تاريكي و سرما با خيال راحت به روز فوقالعادهاي كه پشت سر گذاشته بوديم فكر ميكرديم. نفير سنگهايي كه به پايين ميرفتند با صداي بچههايي كه هرازگاهي از كف علم چال فريادي براي تشويقمان ميزدند در هم ميآميخت. خاموش شدن چراغها و كاهش رفت وآمدهاي بين چادرها نشان زمان خوابیدن بود ولي من هر چند در جاي راحت و امني بوديم نميتوانستم بخوابم. هر كس با خودش خلوت كرده بود.
كمكم به صعود فردا نزديك ميشديم.به نظرم ساعتها گذشته بود.از منیر زمان را پرسیدم و به خاطر جوابي كه داد از سوالم پشيمان شدم وقتي گفت: ساعت 12 است. چمباتمه زدم و آنقدر به كف علمچال نگاه كردم تا حركت يك لكه نوراني رابين چادرها ديدم. بچهها براي صعود آماده ميشوند پس سپيده نزديك است.
ساعت جلو ميرفت و هوا روشن ميشد ولي از آفتاب خبري نبود. زير آسمان كاملن ابري صبحانه مختصري خورديم و تراورس تاقچه به قيف را شروع كردم. به اولين كارگاهي كه رسيدم خود حمايت زدم و منيره را براي عبور حمايت كردم. تمام سنگهاي اطراف بر اثر بر خورد سنگهاي ريزشي به شكل گلپنبههاي سفيد در آمده بود. بعدن فهميدم كه لزومي نداشته در چنين جاي خطرناكي كارگاه بزنم و اين كارگاه مربوط به مسير همدانيها است. بعد از صعود چند متر منير به دو ميخ برگهاي در كنار هم رسيد كه كارگاه اصلي اين طول است. من را براي رسيدن به آنجا حمايت كرد و طول بعدي را به سمت داخل قيف شروع كرد. يك مسير طبيعي با درجه 10/5 كه از پلههاي متوالي و تراورس به سمت غرب تشكيل شده و ميانيهاي آن ميخ و رول است.
در هواي ابري و مه آلود و زير بارش برف اين طول را نفر دوم صعود كردم و طول بعدي كه بصورت مصنوعي از داخل يك سهجاف صعود ميشد به من رسيد. نيازي به خارج كردن دستكشها نبود. در ميان مه و بارش برف فقط صداي منيره كه از من ميخواست سريعتر صعود كنم به گوش ميرسيد در حاليكه چند متر بيشتر ديده نميشد. دستم را براي گرم شدن پايين ميآوردم و براي لحظاتي به آن استراحت ميدادم. چهره داخل قيف در همين زمان كوتاه يك چهره زمستاني شده بود و تمام سنگها با برف سفيد پوش شده بودند. به كارگاه نيمه راحت مسير خود حمايت زده و منير را حمايت كردم تا صعود كند.
طول دوازدهم با درجه 9/5 به صورت طبيعي صعود ميشود. صعود يك شيب مثبت پوشيده از برف و پيدا كردن ابزارها كار بسيار دشواري بود كه منيره به خوبي از عهده آن برآمد. براي صعود و گرم شدن لحظه شماري ميكردم و به محض اعلام منيره شروع به حركت كردم. در زير برفي كه سنگها را پوشانده بود حتا به عنوان نفر دوم صعود دشواري بود. صعود سرطناب منيره را تحسين ميكردم و به محض رسيدن او را در آغوش گرفته و صعود اين طول را به او تبريك مخصوص گفتم. كارگاه را بصورت اتفاقي وقتي داشت با استفاده از ابزارهاي خودش كارگاه ديگري برپا ميكرد پيدا كرده بود.
در ميانه طول سيزدهم كه راهپيمايي بر روي سنگهاي خرد و ريزشي است صداي مصطفي عباسي و حسين ابوالحسني را شنيدم. كارگاه اين طول از يك سيمبگسل نازك كه چند دور بين سنگها ودر داخل خرده سنگها پيچ خورده است تشكيل شده است. براي لحظاتي مه كنار رفت و هر دو نفر را در فاصله كمي بر روي گردنهاي كه بالاي سرم بود ديدم. منيره از راه رسيد و با وجود راحتي مسير، تا خارج شدن كامل از چهره شمالي علمكوه با حمايت من مسير را صعود كرد.بچه ها من را روي بدن حمايت كردند واز مسيرخارج شده و به آنها ملحق شدم. از عملكرد آنها كه نشان از پشتيباني دائمي در تمام طول صعود بود احساس رضايت و اطمينان ويژهاي به من دست داده بود و آنها را تحسین کردم.
بيان احساسي كه از درآغوش كشيدن منيره داشتم غيرممكن است خوشحال از صعود کرده مستقل خانمها بروی دیواره علم کوه برای اولین بار بودم .
زمان بازگشت رسيده بود و با جمع كردن ابزارها در داخل كولهها به اتفاق حسين و مصطفا راهي جانپناه سياهسنگها شديم.
سرازيري زير گردنه سياه سنگ، استقبال بچههاي حاضر در علمچال و رسيدن به بارگاه پناهگاهخرابه و خوردن و آشاميدن و شنيدن تبريكات صميمانه ديگر گروههاي حاضر، همه و همه در حالتي از سبكبالي و رويا و خزيدن در كيسه خوابها و بعد شنيدن صدايي كه حاضر بودن صبحانه را اعلام ميكرد در يك لحظه گذشته بود.
مهديها، حسين و منيره كه ديگر وقت نداشتند به پايين برگشتند و ما به همراه تيم سنندج در انتظار روزهاي آفتابي و مناسب صعود چند روز ديگر مانديم. اما نه هوا صاف شد و نه صعودي انجام شد و انرژي ما صرف حمل بارها به برير شد. جايي كه براي جابجايي نيازي به ميخ و رول طناب و يا حمل باري گران نيست و كافي است كه روي يك ماشين باشي تا رودبارك و مرزن آباد و كرج و بالاخره تهران از مقابل چشمانت رژه بروند.
اولين بار كه تيم سنگنوردي ديدم زماني بود كه با پروانه دنيوي به بند يخچال رفته بودم، آنروز باشگاه كوهنوردي و اسكي دماوند كارآموزي سنگ براي وروديهاي 78 گذاشته بود كه پروانه توي همان گروه بود. من در كناري نشسته بودم و آنها را نگاه ميكردم. وقتي آنها صعود ميكردند و بعضيها پاندول ميشدند از ترس كف پام عرق ميكرد و ضربان قلبم بالا ميرفت. در آن روز فكر اينكه حتا بخواهم از آن سنگهاي كوتاه بالا و پايين كنم را هم نميكردم و پيش خودم فكر ميكردم كه من هيچ وقت اين كار را نخواهم كرد.
كوهنورديهاي من هم محدود بود به شيرپلا، پلنگچال و در نهايت توچال با سختي زياد و به همان بسنده كرده بودم و تصورم اين بود كه براي من هيچوقت موردي پيش نخواهد آمد كه بخواهم از اين ابزار و اين شيوه صعود استفاده كنم. با اين وجود آنروز تا مدتها در ذهنم بود.
چند وقت بعد پروانه به من پيشنهاد داد كه به باشگاه بروم و گزارش صعود به دماوند را ببينيم.
پايم به باشگاه باز شد و هر از گاهي گزارشها را ميديدم، يواش يواش علاقهام به صعودهاي طولانيتر و بهتر بيشتر شد. سال 80 با پروانه به بدرقه اعضا باشگاه كه براي صعود ديواره علمكوه اعزام ميشدند رفتم. ديدن آن همه ابزار و كولهپشتي و تداركات و برنامهريزي برايم جرقهاي به حساب آمد و اين تصور برايم بوجود آمد كه عجب آدمهاي قدر قدرتي هستند. راستش كمي حسوديام شد و از ناتواني خودم ناراحت شدم. در آخرين لحظه قبل از حركت اتوبوس افشين سرش را از ماشين بيرون كرد و گفت: ليلا، مهناز داره ميره سالن باهاش برو.
در سالن سنگنوردي كار دخترهاي سنگنورد، بخصوص خانم ميترا نظري كه در آن زمان بيرقيب بود تعجب برانگيز بود. جا زدم و گفتم كار من نيست. برخورد آنها با يك تازه وارد خجالتي هم بيتاثير نبود. اصلن پشيمان شدم كه به آنجا رفتم.
به كوهنوردي ساده ادامه دادم و گهگاه با اعضاي باشگاه برنامه ميرفتم ولي در جلسات دوشنبه توجهام به گزارشهاي فني جلب شده بود. گزارش صعود همه مسيرهاي ديواره لجور در يك برنامه كه توسط حسين ابوالحسني و كاظم فريديان اجرا شده بود جالب توجه بود.
در برنامهاي به سرپرستي آقاي رحيم دانايي به كوههاي كرمان رفتيم. مسير صعود قلههايي كه آقاي دانايي انتخاب كرده بود همراه با گذر از معابر سنگي بود. آنجا ديگر ضرورت دانش سنگنوردي در كوهنوردي جدي برايم مسلم شد. اما بدليل مشكلات كاري در آن سال تقريبن كوهنورديام تعطيل شد.
در زمستان كم و بيش با بچهها و بيشتر فني كارها ارتباط داشتم و برنامههاي راحتي را اجرا كرده بودم تا بهار سال 81 كه جهت ايرانگردي در استان كرمانشاه بوديم و ديواره بيستون از مسير هاريرست را صعود كردم. در كنگاور براي ديدن مقبره كيكاووس براي اولين بار از يك مسير، صعود مصنوعي كردم. خاطره خوشايندي از اين صعودها در ذهنم باقي ماند و تصميم به ادامه اين كار گرفتم. تمرينات سنگنورديام مرتب شد و باهمراهي كاظم در منطقه پلخواب و بنديخچال به آموزش فنون سنگنوردي پرداختم. در يك روز باراني از سر اجبار صعود از مسير كلاهكي چكاد را در برنامه قرار داديم. 3 ساعت روي طول يك چكاد معطل كردم و بخصوص موقع خروج از مسير، با سيلي كه از ديواره سرازير شده بود و مستقيم به محل خروج مسير چكاد سرازير بود، روبرو شده بودم. هر بار درخواست ميكردم كه ادامه كار را متوقف كنيم ولي كاظم ميگفت كه تا به كارگاه نرسي نميشود پايين بيايي و من هم كه اطلاعات لازم را نداشتم فكر ميكردم كه واقعن هيچ راهي براي نيمه كاره رها كردن كار وجود ندارد و به هر شكل ادامه ميدادم. صعود طاقت فرسايي بود ولي آنچنان از كار خودم راضي بودم كه به محض رسيدن به زمين از كاظم خواستم كه به علمكوه برويم و تا قول صعود از ديواره علمكوه را از او نگرفتم از اصرارم دست برنداشتم.
تمرينات را با انگيزه بيشتري ادامه داديم و در اين مدت دو بار ديواره لجور رفتيم و مسير صادق در ديواره لجور را باتفاق صعود كرديم.
بالاخره در مرداد 81 به علم كوه رفتيم. با خودم شرط كرده بودم كه قله علمكوه را از مسير ديواره صعود كنم ولي نگرانيهاي شب قبل از صعود مرا رها نميكرد. من و كاظم، حامد كرامت و پرستو ابريشمي، حسين ابوالحسني و روياغضنفري، سه كرده پشت سر هم كه مسير فرانسويها را شروع كرديم. البته حامد و پرستو هاريرست را ادامه دادند. لحضاتي با اضطراب و لحظاتي با سبكبالي و اشتياق و متربهمتر ارتفاع گرفتن در حاليكه هر متر در ذهنم ثبت ميشد. ساعت 19 از قله با فرياد با بچههاي گروه پشتيباني در كف علمچال، خوش و بش كرديم. مسير نرمال كوه برايم چيزي شبيه زمين فوتبال بود. با تمام وجود خدا را شكر ميكردم كه زمين را صاف آفريد.
هنوز پايم به شهر نرسيده بود كه باز هواي كوه و برنامههاي فني در سرم افتاد. اينبار موضوع غار پراو بود و به همراه ديگر متقاضيان آن برنامه تمرينات مخصوص و مرتب را شروع كرديم. در اوج تمرين و آمادگي به پراو رفتيم ولي حادثه تاسف آور پراو و از دست دادن دوستاني كه طي سال گذشته مرتب در برنامههاي مختلف كوهنوردي با هم بوديم و از طرفي برخورد غرض ورزانه بعضي از جامعه كوهنوردان با ما، ضربهاي بود كه هر انگيزهاي را در من خشكاند.
یک سال گذشت و در اين مدت هم اوضاع روحي من تغيير كرد و هم آشنايي با يك سنگنورد خانم، با انگيزه و شهامت ستودني برايم انگيزهاي شد كه به فكر كار مستقلتر از گذشته بيافتم و دوباره تمرينات از سر گرفته شد.
تجربه و تواناييهاي منيره رفيعي اين اميد را زنده كرد كه بتوانيم ديواره علمكوه را با هم صعود كنيم. مسير هاريرست را هدف قرار داديم و بعد از تمرينات مرتب زير نظر مربيان و به تنهايي در شهريور 83 مسير هاريرست را تا بالاي كلاهك بزرگ صعود كرديم. كاظم تنها سنگنورد حاضر در علمچال بود و به ما ميگفت كه نبايد ادامه دهيم و فرود را شروع كنيم. پذيرش اين موضوع راحت نبود ولي به هر ترتيب شروع به فرود كرديم. روي سكوي علم چال مشغول شنيدن استدلالهاي كاظم و توجيه ضرورت فرودمان بوديم كه ريزش مهيبي از مسير هاريرست تمام طولهاي بالا و پايين كلاهك بزرگ را بمبباران كرد. از اينكه به هر دليلي كاظم ما را به فرود واداشته بود خدا را شكر كرديم و با توجه به سردي هوا و بارشهاي منطقه بر روي تلاش و تمرين بيشتر براي فصل صعود در سال بعد متمركز شديم.
يكسال تمرين و برنامه ريزي را پشت سر گذاشتيم. آخرين هفته قبل از حركت به سمت علمكوه جايي كه يك سال تمام برايش تمرين كرده بوديم منيره در يك پاندولي آسيب ديد.
ديگر براي پشيماني و تغيير هدف خيلي دير شده بود.
جلسات هماهنگي و برنامه ريزي براي صعود ديواره علم كوه در سال بعد در حالي برگزار ميشد كه پاي منير داخل جورابي از گچ ثابت شده بود.
درسال 84باز هم تمرینات مرتب رفتن به دیواره های مختلف ودراخرین هفته واین بار نوبت من البته حادثه خیلی جزیی بود .منیر نگران را اطمینان دادم چیزی نیست و ما برنامه را میرویم.
تابستان 85 پاي ديواره علمكوه بوديم در حاليكه كولهباري از تجربه در صعودهاي مختلف با سنگنوردان بهنامي از شهرهاي اراك، همدان،اصفهان، مشهد و تبريز و ديوارههايي كه صعود كرده بوديم همراهمان بود.
كاظم، افشين يوسفي و حسين چند روز جلوتر به منطقه آمده بودند. با سابقهاي كه از علمچال داشتيم حدس ميزديم كه بارگزاري سال قبل كه براي صعود زمستاني در علمچال انجام شده بود سرقت شده باشد. بچهها زودتر آمده بودند تا اگر بارگزاري علمچال سالم مانده باشد دوباره باركشي نكنيم كه اينطور نشد و من، مهدي دانشمند و حميد سنجري فهرست لوازم و تداركات از قبل آماده را جمع آوري كرديم و به همراه منيره رفيعي، ثريااحمدپور، مهدي فرهادي و مصطفي عباسي كه در رودبارك به ما ملحق شد راهي برنامه شديم.
با كلي بار، به قرارگاه كوهنوردي!!! رودبارك رسيديم. آنجا پر از خانوادهها و گردشگران بود و براي كوهنوردان جاي خالي پيدا نميشد. خاطره برخورد مسئولين قرارگاه، با خانمهاي حاضر در گروههاي كوهنودي كه در سالهاي قبل بچهها را مجبور كرده بودند كه بيرون از قرارگاه و در چادر بخوابند نيز از قبل در ذهنمان بود.
در نزديكي قرارگاه سراغ سوئيت- رستوران آلمابرگر رفتيم. هرچند تمام سوئيتهاي آنجا نيز پر بود ولي به اعتبار سر و وضع كوهنورديمان با برخوردي محترمانه در داخل محوطه سكوهايي براي چادر زدن در اختيارمان قرار دادند. چيزيي كه قرارگاه كوهنوردي!!! از ما دريغ كرده بود. اصرار ما براي پرداخت مبلغي به عنوان اجاره نيز بي نتيجه ماند و استفاده از سرويسها و خدمات آنجا برايمان كاملن رايگان بود.
به همراه مهدي به قرارگاه برگشتيم تا براي وانت و قاطر هماهنگي لازم را انجام دهيم. در آنجا با مصطفا روبرو شديم. تنها صحبتي كه رد و بدل ميشد در ارتباط با سقوط شادروان اصغر مهرپويا از انتهاي مسير قيف بود.
دقايقي بعد جسد يك سنگنورد در پشت وانت در حياط قرارگاه بود. يك گوني كه طول آن نزديك يك متر بود با شرح موحشي از شكل جسد و نحوه سقوط و انتقال او از ديواره كه توسط بچههاي خودمان انجام شده بود و دهان به دهان ميگشت.
علت حادثه يك اشتباه فردي بود و ربطي به اتفاقات محيط ديواره نداشت. به مسير صعودمان فكر ميكردم كه مسير صعود آنها بود و با خودم عهد بستم كه با وجود پذيرش خطراتي كه به سمت آنها ميروم براي ثبت يك ركورد، دانستهها و موارد ايمني را فراموش نكنم.
20/05/ 1385 ساعت 5 صبح بارها را در برير به سورچي تحويل داده و با كوله سبك به سمت ديواره راهافتاديم. بين كوهنورداني كه در حال بازگشت بودند فقط يك صحبت در جريان بود، سقوط يك نفر از ديواره!
بيشتر گروهها انگيزهاي براي ادامه حضورشان نداشتند و راهي پايين شده بودند. گروه همداني نيز كه از راه رسيده بود به احترام همشهريشان و براي شركت در مراسم ايشان اقدام به بازگشت ميكردند. علمچال حال و هواي هميشگي تابستانهايش را نداشت.
آقاي محمد نوري و همسرشان خانم اختر شانديز از قبل آنجا بودند و از ما پذيرايي گرمي كردند. 3 ساعت بعد بارهايمان رسيد و بعد از برپايي بارگاه و مشغول شدن شهردار، بقيه بچهها اقدام به جمعآوري زبالههاي بهجا مانده از گروهها كرده و تل بزرگي از مواد سوختني آماده كرديم.
كاظم، افشين و حسين ديروز از صعودشان به مسير 48 منصرف شده و به انتقال جسد از ميانه قيف گلسنگها پرداخته بودند و با يك روز تاخير و تغيير برنامه اقدام به صعود مسير آرش كرده بودند. خيلي زودتر به تاقچه رسيده و در حال استراحت بودند. منتظر تاريكي شديم تا با افروختن آتش به آنها پيام خسته نباشيد بگوييم. شايد ما هم يكي از شبهاي آينده از جايي شبيه به محل آنها نظارهگر كف علمچال خواهيم بود .فردای آانروز را استراحت کردیم.
ساعت 5 صبح روز22 مرداد هر دو مهدي براي صعود مسير هاريرست بارگاه را ترك كردند. بچههاي مسير آرش، ساعت 8-9 روز بعد در گردنه سياه سنگ در حال پايين آمدن ديده شدند. نشستم تا نزديك شدند و بعد به استقبالشان رفتم. خسته، تشنه و گرسنه اما سرخوش از صعود. سر سفره صبحانه از غذا و انواع كمپوت و تنقلات تا چيپس و بيسگويت و چاي و مايعات از دستشان در امان نبود. در زمان صعود آنها، يچههاي اراك، كرج و تبريز حاضران در بارگاه پناهگاه خرابه بودند.
بعد از صرف ناهار من و منيره كمكم سراغ وسايل رفته و كولههايمان را براي صعود آماده كرديم. آذوقه، پوشاك و لوازم ضروري مثل كمكهاي اوليه را بعد از كنترل در كولهها چيديم. لوازم فني را كنترل كرده و آماده استفاده قرار داديم. لحظه به لحظه نزديك شدن به زمان صعود را حس ميكردم. دمدماي غروب دچار تشويش مخربي بودم. يك گوشه دنج را پيدا كردم و با خودم و خدا خلوت كردم و با آرامش به بارگاه برگشتم.
ساعت 5/9 شام خورده به اتفاق كاظم به سمت سكو رفتيم تا در چادري كه آنجا داشتيم بخوابيم و فردا به ديواره نزديكتر باشيم. بر خلاف روزهاي اول كمكم هوا سرد شده بود بطوريكه مجبور به پوشيدن لباسهاي گرم ميشديم و از اين بابت كمي نگران شدم. خاطره صعود سال قبل و بارندگيهايي كه در نهايت برنامهمان را ناكام گذاشته بودند هم اين نگراني را تشديد ميكرد.
از ساعت 4 به خوردن صبحانه و پوشيدن صندليها و وصل كردن وسایل مشغول بوديم و بالاخره نوبت سختترين قسمت صعود يعني سرازير شدن از سكوي علمچال رسيد. لازم نيست راجع به اضطرابي كه باعث ميشد به ياد كمخوابي و خستگي و هر دليلي كه تعطيل كردن برنامه را تذكر ميداد، بيافتم، توضيحي بدهم.
چراغهاي زيادي به سمت ديواره در حركت بودند ولي با نزديك شدن به آنها معلوم شد كه همه آنها قصد صعود ندارند و براي بدرقه دوستانشان آمدهاند.
بعد از كلي معطلي نوبتمان شد. بسمالله را گفتيم و يومار را روي طناب ثابتهاي گلسنگها گذاشتيم. 5/1 ساعت بعد پاي مسير 52 لهستانيها بوديم.
طول يك با درجه سختي 10/5 و 45متر طول به سكوي مصنوعي ختم ميشود كه در سال 58 توسط اعضاي باشگاه كوهنوردي و اسكي دماوند براي صعود زمستاني نصب شده است. اين طول را منيره سرطناب رفت. طول بعد طول مشكلي بود و سرعت صعود در آن كند بود. به همين دليل مجبور به انتظار براي عبور كردهي جلويي شديم.
طول دوم با داشتن دو كلاهك و قرار گرفتن در داخل يك كنج با يك شيب منفي، به سختترين و بدقلقترين طول مسير تبديل شده است. البته اين نظري بود که بعد از صعود كل مسير به آن رسيدم. اين طول 30متري به يك كارگاه نيمه راحت ميرسد. منيره را كه اين طول نفر دوم بود حمايت كردم و به محض رسيدن به صعود طول سوم مشغول شد. اين طول به زير كلاهك بزرگ مسير 52 كه چشمگيرترين عارضه ديواره علم كوه است ختم ميشود. مسير اصلي 52 از داخل اين كلاهك است. فقط وقتي تا اين حد به آن نزديك شده بودم ميفهميدم كه چرا آن طول از زبان كساني كه بارها ديواره را صعود كردهاند به عنوان سختترين طول ديواره علمكوه ياد ميشود. دو كلاهك كوچك در زير كلاهك اصلي كه از علمچال ديده ميشود در مسير قرار دارند و صعود و خروج از زير هر دو كلاهك بصورت طبيعي است. كافيست كه يكبار تغيير روش صعود از مصنوعي به طبيعي در وسط مسير را تجربه كرده باشي تا حال و روز صعود كننده اين طول را به خوبي لمس كني. بيخود نيست كه اعضا گروه احد مشهد در كتيبه كنار اين كلاهك اقدام به رولكوبي كرده و يك طول به موازات كلاهك ايجاد كردهاند و با اينكار نام "كتيبه مشهديها" را به اسامي ديواره افزودهاند. صعود سر طناب كتيبه مشهديها را شروع كردم و با هر گام از كساني كه اين رولها را در اين قسمت نصب كردهاند تشكر ميكردم. اين طول بسيار ساده به يك كارگاه معلق ختم ميشود كه من آنرا جا گذاشته و دو طول را پشت سر هم صعود كردم. در مسير طول كوتاه پنجم يك كنج و يك كلاهك كوچك وجود دارد و در نهايت به كارگاه مثلث ختم ميشود. به خاطر پوشيدن يك لباس يكسره فيلي و كلاه آبي رنگ درست همرنگ ديواره شده بودم و كاظم كه نقش راهنما و پشتيبان را داشت من را نميديد. چند دقيقه يكبار فرياد ميزد كه چرا صعود نميكنم و با اينكار باعث تعجب من ميشد. وقتي به كارگاه رسيده و حمايتآزاد گفتم متوجه اشتباهش شد.
هم طول بعدي را نفر دوم صعود ميكردم و هم اينكه شيب مثبت و عدم وجود عارضه خاصي اين طول را راحت كرده بود.
نوبت من بود كه طول هفتم را سر طناب صعود كنم ولي دستم به اولين رول نميرسيد. يك ميخ درآوردم و با كوبيدن آن اولين ابزار اين صعود را كار گذاشتم. فاصله ابزارهاي اين طول زياد بود بصورتي كه مجبور به صعود طبيعي وکار گذاشتن ابزار ميشدم. ديواره هم با فرستادن سنگ كوچكي كه به كلاه و لباسم خورد با من خوشامد گويي كرد. با اين ميهماننوازي بي موقع ضربان قلبم به شدت بالا رفته و پاهايم ميلرزيد. شبيه زمانهايي كه ميترسم!!!
كمي آنطرفتر از كارگاه يك كلاغ به تماشا نشسته بود. درك درستي از احساس او نداشتم. تعجب كرده بود؟؟ خوشحال بود؟؟ در زير نگاه جستجوگرش به حمايت منيره پرداختم تا صعود كند و بعد از استراحتي كوتاه، طول بعدي را سرطناب برود.
طول هشتم طبيعي-مصنوعي است و در چند متر آخر با انتهاي طول گربهروي فرانسويها منطبق ميشود و در نهايت به تاقچه قمقمه ميرسد. به عنوان نفر دوم مسئول خارج كردن يك فرند و يك شفت كه منير در مسير كار گذاشته بود بودم و در ساعت 4 به تاقچه قمقمه رسيدم. برنامه ما ادامه مسير از تاقچه قمقمه مشروط به رسيدن قبل از ساعت 2 بعدازظهر بود و براي اطمينان وسايل شب ماني با خودمان آورده بوديم. فرصت كافي براي اتصال وسايل و تعويض لباسها و خوردن وآشاميدن داشتيم و بعد از همه اينها از داخل كيسه خوابها به نظاره غروب خورشيد نشسته بوديم. در تاريكي و سرما با خيال راحت به روز فوقالعادهاي كه پشت سر گذاشته بوديم فكر ميكرديم. نفير سنگهايي كه به پايين ميرفتند با صداي بچههايي كه هرازگاهي از كف علم چال فريادي براي تشويقمان ميزدند در هم ميآميخت. خاموش شدن چراغها و كاهش رفت وآمدهاي بين چادرها نشان زمان خوابیدن بود ولي من هر چند در جاي راحت و امني بوديم نميتوانستم بخوابم. هر كس با خودش خلوت كرده بود.
كمكم به صعود فردا نزديك ميشديم.به نظرم ساعتها گذشته بود.از منیر زمان را پرسیدم و به خاطر جوابي كه داد از سوالم پشيمان شدم وقتي گفت: ساعت 12 است. چمباتمه زدم و آنقدر به كف علمچال نگاه كردم تا حركت يك لكه نوراني رابين چادرها ديدم. بچهها براي صعود آماده ميشوند پس سپيده نزديك است.
ساعت جلو ميرفت و هوا روشن ميشد ولي از آفتاب خبري نبود. زير آسمان كاملن ابري صبحانه مختصري خورديم و تراورس تاقچه به قيف را شروع كردم. به اولين كارگاهي كه رسيدم خود حمايت زدم و منيره را براي عبور حمايت كردم. تمام سنگهاي اطراف بر اثر بر خورد سنگهاي ريزشي به شكل گلپنبههاي سفيد در آمده بود. بعدن فهميدم كه لزومي نداشته در چنين جاي خطرناكي كارگاه بزنم و اين كارگاه مربوط به مسير همدانيها است. بعد از صعود چند متر منير به دو ميخ برگهاي در كنار هم رسيد كه كارگاه اصلي اين طول است. من را براي رسيدن به آنجا حمايت كرد و طول بعدي را به سمت داخل قيف شروع كرد. يك مسير طبيعي با درجه 10/5 كه از پلههاي متوالي و تراورس به سمت غرب تشكيل شده و ميانيهاي آن ميخ و رول است.
در هواي ابري و مه آلود و زير بارش برف اين طول را نفر دوم صعود كردم و طول بعدي كه بصورت مصنوعي از داخل يك سهجاف صعود ميشد به من رسيد. نيازي به خارج كردن دستكشها نبود. در ميان مه و بارش برف فقط صداي منيره كه از من ميخواست سريعتر صعود كنم به گوش ميرسيد در حاليكه چند متر بيشتر ديده نميشد. دستم را براي گرم شدن پايين ميآوردم و براي لحظاتي به آن استراحت ميدادم. چهره داخل قيف در همين زمان كوتاه يك چهره زمستاني شده بود و تمام سنگها با برف سفيد پوش شده بودند. به كارگاه نيمه راحت مسير خود حمايت زده و منير را حمايت كردم تا صعود كند.
طول دوازدهم با درجه 9/5 به صورت طبيعي صعود ميشود. صعود يك شيب مثبت پوشيده از برف و پيدا كردن ابزارها كار بسيار دشواري بود كه منيره به خوبي از عهده آن برآمد. براي صعود و گرم شدن لحظه شماري ميكردم و به محض اعلام منيره شروع به حركت كردم. در زير برفي كه سنگها را پوشانده بود حتا به عنوان نفر دوم صعود دشواري بود. صعود سرطناب منيره را تحسين ميكردم و به محض رسيدن او را در آغوش گرفته و صعود اين طول را به او تبريك مخصوص گفتم. كارگاه را بصورت اتفاقي وقتي داشت با استفاده از ابزارهاي خودش كارگاه ديگري برپا ميكرد پيدا كرده بود.
در ميانه طول سيزدهم كه راهپيمايي بر روي سنگهاي خرد و ريزشي است صداي مصطفي عباسي و حسين ابوالحسني را شنيدم. كارگاه اين طول از يك سيمبگسل نازك كه چند دور بين سنگها ودر داخل خرده سنگها پيچ خورده است تشكيل شده است. براي لحظاتي مه كنار رفت و هر دو نفر را در فاصله كمي بر روي گردنهاي كه بالاي سرم بود ديدم. منيره از راه رسيد و با وجود راحتي مسير، تا خارج شدن كامل از چهره شمالي علمكوه با حمايت من مسير را صعود كرد.بچه ها من را روي بدن حمايت كردند واز مسيرخارج شده و به آنها ملحق شدم. از عملكرد آنها كه نشان از پشتيباني دائمي در تمام طول صعود بود احساس رضايت و اطمينان ويژهاي به من دست داده بود و آنها را تحسین کردم.
بيان احساسي كه از درآغوش كشيدن منيره داشتم غيرممكن است خوشحال از صعود کرده مستقل خانمها بروی دیواره علم کوه برای اولین بار بودم .
زمان بازگشت رسيده بود و با جمع كردن ابزارها در داخل كولهها به اتفاق حسين و مصطفا راهي جانپناه سياهسنگها شديم.
سرازيري زير گردنه سياه سنگ، استقبال بچههاي حاضر در علمچال و رسيدن به بارگاه پناهگاهخرابه و خوردن و آشاميدن و شنيدن تبريكات صميمانه ديگر گروههاي حاضر، همه و همه در حالتي از سبكبالي و رويا و خزيدن در كيسه خوابها و بعد شنيدن صدايي كه حاضر بودن صبحانه را اعلام ميكرد در يك لحظه گذشته بود.
مهديها، حسين و منيره كه ديگر وقت نداشتند به پايين برگشتند و ما به همراه تيم سنندج در انتظار روزهاي آفتابي و مناسب صعود چند روز ديگر مانديم. اما نه هوا صاف شد و نه صعودي انجام شد و انرژي ما صرف حمل بارها به برير شد. جايي كه براي جابجايي نيازي به ميخ و رول طناب و يا حمل باري گران نيست و كافي است كه روي يك ماشين باشي تا رودبارك و مرزن آباد و كرج و بالاخره تهران از مقابل چشمانت رژه بروند.
از اینکه بالاخره گزارشی از برنامه های خانم اسفندیاری دیدیم خوشحالم ... چند نکته رو لازم دانستم اشاره نمایم :
1 - نوشتار و لحن گزارش صمیمی و گرم بود . 2- اشاره به حالات روحی و ذهنی در گزارش بر جذابیتهای کار افزوده بود ... چیزی که کمتر کسی به آن توجه دارد . 3 - ایکاش مسائل فنی برنامه بیشتر و در حاشیه متن اصلی توضیح داده شود .. مثل ابزارها و تدارکات کار که در طول صعود مورد استفاده قرار گرفته است .... 4- اشاره به تمرینات از نظر نوع آموزش و سبک کار و نحوه برنامه ریزی تمرین چیزی است که بیشتر باید در مورد آن اطلاعات داده شود ... در پایان برای شما آرزوی موفقیت دارم
layla jan TABRIK yek bare digar baraye kare koohnavardi va tabrik haye jadidtar baraye gozareshe khoobat va jesarati ke dar bayane ehsasat dashti an ham dar zamani ke motaassefane hame mikhahand begooyand SUPERMOUNTAINEER hastand bedoone hich shebahti ba adamhaye atrafeshan!!!!!!!movaffagh bashi va daste ma ra ham begiri zaheran man dar ehsase aval be to shebahat daram omidvaram roozi ehsasate badiat ra ham tajrobe konam .
سلام ليلا
فكر نميكردم تو گزارش تو چيز جديدي برا من پيدا بشه، ولي اشتباه ميكردم. مطالبي مثل نگاهت به اين ورزش در آغاز، احساست در مورد آتش علمچال و خيلي نكات ريز ديگه كه خاص خودته و برام جديد بود.
احتمالن گزارش برنامههاي ديگهاي كه با هم بوديم هم همينقدر برام خوندني خواهد بود. حيف كه تا حالا ننوشتي هر چند كه ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازهاس.
پيروز باشي
سلام لیلا
چه خوب شد که گزارشت رو بلاخره نوشتی. لااقل الان دیگه دهن خیلی ها که چشم نداشتن و صعود تو رو زیر سوال میبردن بسته شد. همون هایی که میگفتن برای شما طناب ریختن تا شما صعود کننین.
خودشون میدون کی رو میگم!!!!ا
ما هم تو شهرمون این این جور آدمها زیاد داریم
موفق باشی
ما به تو افتخاز مکنیم
سلام مريم
ببخشيد، اگر دير جواب دادم براي اين بود كه چند روز نبودم و ديشب ازبرنامه علم كوه برگشتم.
اما با نظرت خيلي موافق نيستم.
گزارش من براي بستن دهن اين و اون نبود. كساني كه ميخواهند كار كنند بايد گوششون را روي حرفهايي كه زده ميشود ببندند.
گزارشم براي اين بود كه تا حدودي احساسات و تجربيات شخصيام را بيان كرده باشم. مسيري را كه براي رسيدن به اين مرحله طي كردم نشان داده باشم. و بالاخره شايد در براي ديگراني كه قصد دارند اين راه را طي كنند نشانههايي از خودم گذاشته باشم.
به اميد صعودهاي قشنگ و بياد ماندني با هم.
موفق باشي
ليلاي عزيز
تو ليلاي همه دختران ايراني ، ليلايي که به ما ندا مي ده که آره مي تونيم اوني که مي خواهيم باشيم. کار تو فقط يک ديواره نوردي نبود تو بر صخره هاي سياه زمان فاأق آمدي.
آفرين و درود بر تو
tabrik Leila jan!
behtar nabod esme gozareshetono mizashtin :
leila az aghaz ta emroz,
ya:
leila ham mesle kazem behtarine,?
to chera onjat dare misoze?
روحش شادو یادش گرامی.