ایکاش او را ببینم ....
خاطره ای از یک کوهنورد روس در جریان صعود به اورست در بهار 2007

آخرین حادثه تلخ اورست در سال جاری متعلق به ایتالیائی ها بود . " مارکو اپیس " از اعضای تیم کوهنوردان ایتالیا مجبور شد 2 روز را در ارتفاع 8300 متری ( منطقه مرگ ) در برف بماند و به همین دلیل دچار سرمازدگی عمومی ( هیپوترمی ) و ادم حاد مغزی شد .
همنورد دیگر او " پیر آنجلو مائوریزیو " که از فرط خستگی نتوانست به " مارکو " کمک کند خود نیز گم شده و اثری از او بدست نیامد .
اما داستان نجات " مارکو " بسیار عجیب بوده و بی شباهت به یک معجره نیست :
" مارکو " که پس از صعود جبهه شمالی اورست به پائین باز می گشت ; در اثر خستگی ; سرمازدگی و کمبود اکسیژن از " پیر آنجلو " جدا افتاد و در ارتفاع 8300 متری در برف گرفتار شد ....
" سرگئی کوفاموف" پس از بازگشت از قله متوجه پیکر بی رمق " مارکو " شد .
" سرگئی " می گوید : " با رسیدن به کمپ 3 در حالیکه آخرین کپسول اکسیژنم خالی شده بود متوجه شدم اکثر همراهانم با " سردار مینگما " و سایر شرپا ها پائین رفته اند . از چادر بیرون آمدم تا به اطراف نگاهی داشته باشم . ناگهان متوجه کوهنوردی شدم که در 15 متری چادر ; در برف افتاده بود . کرامپون و صندلی نداشت و ماسک اکسیژن از روی صورتش حرکت کرده بود . بطرفش رفتم . سعی کردم او را بنشانم . کوله پشتی و ماسک اکسیژن را از بدنش دور کردم و او را بطرف چادر کشاندم . با عجله کیت کمک های اولیه خود را از میان لوازم موجود در کوله پشتی بیرون کشیدم . " آمپول دگزامتازون " را یافتن ... لعنتی حسابی یخ زده بود ... آمپولها را با حرارت دستم گرم کردم و سپس به او تزریق نمودم .
در میان سکوت منطقه یک زن کوهنورد فرانسوی و همراهش به ما نزدیک شدند . او هم داروئی که " Prednizalon " می نامید برایش تجویز کرد و به من گفت این کوهنورد " ایتالیائی " است . چندان سخت نبود که متوجه بشویم حتی یک کلمه انگلیسی نیز نمی داند اما با کمک یکدیگر توانستیم در میان الفاظ گنگی که از دهانش در می آمد بفهمیم که " مارکو " نام دارد .
کوله پشتی اش را خالی کردیم تا اطلاعاتی در مورد او بدست بیاوریم اما تنها چیزی که در کنار سایر وسائل معمول دیده شد ; یک عکس بود ; عکس سگش ! ; که قطعا در این شرایط هیچ کمکی به هیچکدام از ما نمیکرد !!!
من ; کوهنورد زن فرانسوی و همراه او ; تصمیم داشتیم " مارکو " را پائین ببریم . وسائل اضافی را از کوله پشتی اش خارج کردیم و همانجا گذاشتیم .
کم کم داروها تاثیر خود را نشان می داد . کوهنورد شروع به لرزیدن کرد برای کمک به رفع سرمازدگی بدن و انگشتانش به او قهوه ای گرم به همراه " Diamox " ( = استازولامید ) و " Trental " دادم .
به آرامی از چادر خارج شدیم . عینک آفتابی و ماسک اکسیژن را بر روی صورتش قرار دادم و سعی کردم او را سرپا نگاه دارم . از آنجائیکه تعادل در حرکت و ایستادن نداشت او را با یک طناب محکم بر روی بدن خودم ثابت کردم تنها راه چاره حمل او بر روی خودم بود .
100 متری پائین تر آمدم . کار دشواری بود . آنقدر خسته بودم که توان ادامه ی مسیر را در خود نمی دیدم . شروع کردم به کشاندن او بر روی زمین ; سعی داشتم در مسیر شیب حرکت کنم تا به شرپا ها برسم .
سرانجام به گروهی شرپا رسیدم . انها برای یک تیم ایتالیائی دیگر کار می کردند . تقریبا همه آنها بخوبی انگلیسی را حرف میزدند . یکی از آنها که " مینگما " نام داشت داوطلب کمک به ما شد . احساس کردم از باری که بر دوشم سنگینی میکرد کاسته شده . مطمئن بودم به کمک " مینگما " می توانم " مارکو " را تا 7700 متری پائین بیاورم . به همین خاطر یک تزریق دیگر " دگزامتازون " از روی لباسش انجام دادم . به همراه شرپا و زن فرانسوی راه خودمان را به طرف پائین ادامه دادیم .
دوباره حمل بر روی بدن شروع شد . کمی بعد از کوهنورد فرانسوی خواستم سریع ت پائین برود تا شاید همنوردان ایتالیائی " مارکو " را بیابد .


در ادامه راه ; مسیر وارد دهلیزی تنگ و باریک شد و عبور از کنار کسانی که قصد بالا رفتن را داشتند مشکل بود . کاملا از تاب و توان افتاده بودم .
در ارتفاع 7900 متری در کمپی که شرکت " Himax " بر پا کرده بود از فرط خستگی بیهوش شدم و به زمین افتادم . عده ای شرپا اطراف ما را گرفته بودند ; در حالیکه مارکو تحت تاثیر اکسیژن و دارو وضعیت بهتری پیدا کرده بود ; شرپا ها متعجب مانده بودند که کدامیک به دیگری کمک میکنیم ؟! چون واقعا وضعیت " مارکو " در آن شرایط از من و " مینگما " بهتر بود . نمی توانستیم حرفی بزنیم و فقط با اشاره درخواست نوشیدنی کردیم .
پس از بهتر شدن اوضاع ; از تیم شرکت Himax کپسول اکسیژن گرفته و دوباره ادامه دادیم .
در حالیکه چشمانم از فرط خستگی سیاهی میرفت و بینائی ام صعیف شده بود به کمپ 2 و تیم کره رسیدیم .
حالا دیگر هذیان میگفتم و حتی نمی توانستم چادر های هم تیمی هایم را پیدا کنم . کره ای ها به اسقبال ما آمدند و با چای گرم از ما پذیرائی کردند . حال " مینگما " از من بهتر بود به همین خاطر من در چادر کره ای ها استراحت کردم . در همین زمان " مینگما " از ترس تمام شدن کپسول اکسیژن " مارکو " بدون فوت وقت و در حالیکه او را محکم به بدنش بسته بود به پائین رفت
پس از گذشت 20 دقیقه حالم بهتر شد . کوله پشتی ام را خالی کردم و به طرف پائین راه افتادم . خیلی زود به " مینگما " و " مارکو " رسیدم . مارکو بهتر شده بود . نزدیک کمپ خودمان در ارتفاع 7000 متری " مارکو " دیگر چندان نیازی به کمک نداشت .
با رسیدن به کمپ . آشیز خودمان با سوپ و چای داغ از ما پذیرائی کرد . مجددا به " مارکو " Diamox و Trental دادم . در اینجا هم مشکل عمده ی ما عدم ارتباط کلامی با " مارکو " بود ... ما نمی توانستیم زبان هم رو بفهمیم .
شب رسید ; من و " مینگما " تصمیم گرفتیم " مارکو " را تنها رها نکنیم و چندان به وضعیت خوبش اطمینان نداشته باشیم . به همین خاطر " مینگما " به همراه وی بطرف کمپ پیشرفته راه افتادند و قرار شد من نیز پس از مختصری استراحت به آنها ملحق شوم . علی الرغم اینکه تنها 15 دقیقه استراحت کرده و بلافاصله بدنبالشان براه افتاده بودم بخاطر ضعف جسمانی و ناتوانی در حرکت تا ارتفاع 6600 متری و 30 دقیقای کمپ پیشرفته آنها را ندیدم . با ورود به کمپ پیشرفته شرپاهای تیم ایتالیا از ما پذیرائی کردند ... من از " مینگما " خواستم پس از استراحت شبانه ; روز بعد به کمپ ما بیاید تا همراه هم راه را ادامه دهیم . اما با ورود به کمپ خودمان متوجه شدم یکی از اعضای تیم از وضعیت جسمی خوبی برخوردار نیست و من مجبور بودم زودتر از موعد به همراه هم تیم ام به طرف کمپ اصلی حرکت کنم .
..... و هرگز " مینگما " و " مارکو " را ندیدم ..... !!




لینک گزارش به همراه فیلمی کوتاه



http://www.everestnews.com/everest2007/everest06042007.htm






0 comments: